access_alarm 1394/09/03

بدون شـــرح!! برای منتظـــران…

مردم به هم نگاه کردند و میگفتند: از این حرفهایی که زد درباره اش چه فکری میکنید آیا چه میخواهد بگوید؟ دیگران گفتند: بخدا قسم چنین پنداشتیم که میخواهد با معاویه صلح کند و کار را به او واگذارد! بعضی گفتند: وَاللّه این مرد کافر شده..

به سراپرده آن حضرت ریخته و هر چه در آن بود به یغما بردند تا جائیکه جانماز ایشان را از زیر پایش کشیده و بردند! مردی به نام عبدالرحمن با خشونت پیش آمد و ردای آن حضرت را از دوشش کشید و برد…
گروهی از نزدیکان و شیعیان، اسب حضرت را آوردند، ایشان سوار شدند، آنگاه دور حضرت را گرفتند و محافظتش میکردند…

ناگهان مردی از بنی اسد پیش آمد درحالیکه شمشیری باریک بدست داشت، دهنهٔ اسب را گرفت گفت: «الله اکبر! ای حسن مثل پدرت مشرک شدی» سپس با شمشیری که در دست داشت چنان به ران امام مجتبی(علیه السلام) زد که گوشت را شکافته و به استخوان رسید، امام از شدت آن زخم دست به گردن آن مرد انداخت و هر دو افتادند، یکی از شیعیان آمد و با همان شمشیر شکم آن مرد را پاره کرد…
(الارشاد/شیخ مفید/ج۲/ص۹)

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *