access_alarm 1394/08/26

اینجا شلمچه ست…

کانالی پیش روی توست که تنهایی را در غربت فریاد می‌زند و هر یک از راویان، سوزی دارند… آهنگ یکنواختِ ضجه ها، در فضا می پیچد!… همه رفته اند به جز تو و چند راوی که در کانالِ مُشرف به قتلــگاه شهیــــدان وقوف کرده ای… چشمـ ها مثل آسمان شلمچه بارانی ست!

زمان به سرعت می گذرد و تو به انتهای حیرت رسیده ای، امشب قرار است با شور شب ِ شلمچه وداع کنی، گرچه این وداع، چیزی از شوق تو را کم نکرده…

با جوانی روبرو می‌شوی که تشنه ی “حقیقتِ جوانی” ست، دانشجوی سال سوم رشته ی برق دانشگاه ملی؛ که با تاریکی دل خودش روبروست!
او در زندگی مادی اش هیچ مشکلی ندارد جز اینکه؛
در دلش هیچ شوری نیست!
پایش برهنگی را هروله می‌کند!
دستهایش آسمانِ اجابت را می‌جوید..
انگار از نداشتن چیزی رنج می‌برد..
بگذار با خودش خلوت کند
دلش برای گریه… یا نه، دلش برای خودش تنگ شده….

[فانــوس نـــگاه/ص۲۴]

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *