access_alarm 1394/08/14

توی حوزه علميه ای كه ساختی طلبه ای شراب ميخوره!!!

عباسقلی خان در مشهد بازار معروفی داره. مسجد، حوزه، مدرسه، آب انبار، پل، دارلايتام و اقدامات خيريه ديگه ای هم انجام داده بوده… روزی بهش خبر دادن “توی حوزه علميه ای كه ساختی طلبه ای شراب ميخوره!!!”

ناگهان همهمه ای تو مدرسه پيچيد. طلاب صدا ميزدن حاجی اومده… اين وقت روز چه کار داره؟! [از بازار به مدرسه اومده بود] عباسقلی خان مستقیم به اتاق من اومد و بقيه طلبه ها هم دنبالش، همگی داخل اتاق نشستند. ناگهان عباسقلی خان به تنهايی از جايش بلند شد و کتابخانه کوچیکم رو نشونه رفت. رو به من كرد و گفت: لطفا بفرماييد نام اين کتاب قطور چيست؟
گفتم: شاهنامه فردوسی.
قلبم بدجوری می تپید. بدنم می‌لرزيد!! اگه پشت اون کتاب رو نگاه کنه چه خاکی به سرم بريزم؟ حاجی دستش رو آروم به طرف کتابای ديگه دراز کرد..
– ببخشيد، نام اين کتاب چيه؟
– بحارالانوار آقا
– عجب…! اين يکی چطور؟
– گلستان سعدی.
– چه خوب…!
– اين يکی چطور؟
– حليه المتقين
– و اين يکي؟! …
لحظاتی بعد، اونچه نبايد میشد، شد! عباسقلی خان اون چیزیکه نباید می دید، با چشمای خودش ديد!! کتاب بزرگی رو نشون داد و با دستش اونو لمس کرد و با چشم هایی از حدقه در اومده به پشت کتاب اشاره کرد و با لحنی خاص گفت:
– اين چه نوع کتابیه؟! اسمش چيست؟!!
[معلوم بود که فهمیده و اون شيشه لعنتی رو پشت اون کتاب…]

برای چند لحظه خونه به دور سرم چرخيد، چشام سياهی رفت، زانوهام شل شد، آبرو و حيثيتم در معرض گردباد قرار گرفته بود! آخه چرا اين کار رو کردم؟! چرا توی مدرسه؟! خدايا! کمکم کن، نفهميدم، اشتباه کردم… [خوشبختانه بقیه هنوز نفهمیده بودند چون نشسته بودند و نمی ديدند، اما با اونی که دیده چه کنم؟!]

–  بالاخره نگفتی اسم اين کتاب چيه؟!
– چرا آقا، الان ميگم. داشتم آب ميشدم. خدايا! دستم به دامنت. در همين حال به یکباره فکری به مغزم رسید و ناخودآگاه زمزمه کردم: «يا ستار العيوب»، گفتم: نام اين کتاب «ستارالعيوب» است آقا! [فاصلهٔ سوال آمرانهٔ عباسقلی خان و جواب التماس آميز من چند لحظه بيشتر نبود]

شايد اصلا انتظار این حرف رو نداشت. دلم بدجوری شکسته بود و خدای شکسته دلان اين جواب رو به زبونم انداخته بود. حالا ديگه نوبت عباسقلی خان بود. احساس کردم خشکش زده، طوريکه انگار برق گرفته باشدش… چشماش رو روی هم گذاشت، چند قطره اشک از لابلای پلک هاش چکيد… ايستاده بود و سکوت…
ساکت و صامت و يکباره کتاب ستار العيوب (!) رو سرجاش گذاشت و از اتاقم بيرون رفت. همراهاش هم دنبالش بیرون رفتند، اونا هيچ وقت نفهمیدن که اون روز چه اتفاقی افتاد…

اون طلبه، همونجا «عادت» رو به عبادت تبدیل کرد. سر به خاک گذاشت و گریه کرد… سالها از اون داستان عجیب گذشت… ترک گناه… توبهٔ واقعی…
بعدها معلم و مدرّس شد و روزی در کنار بزرگان علم، قصه زندگیش رو برای شاگرداش تعريف کرد که:
«زندگی من معجزه ستارالعيوب است» ستار العيوب يکی از نام های احياگر و معجزه آفرين خداست و من آزاد شده و تربيت شدهٔ همون يه لحظه رازپوشی و جوانمردی عباسقلی خان هستم که باعث تغيير و تحول سازنده ام شد.

 

منبع: اخلاق پیامبر و اخلاق ما، استاد جلال رفیع، ص۳۳۲

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *