access_alarm 1394/08/26

“عطــرخاکـــــ ” – رمان کوچیک –

سوار اتوبوس شد و بی هیچ مقدمه ای پرسید: دختر خانمای گل! بگید ببینم چرا اینجا اومدید؟

یکی از بچه ها گفت: خانم! راستشو بگم؟ قبلا نسبت به این مناطق فکر می‌کردم همه جاش خاکیه، مگه یه مشت خاک چه ارزشی داره که مردم برا دیدنش سر از پا نمیشناسن؟! نمی‌تونستم باور کنم خاک، آدما رو تغییر میده! سال گذشته با بی‌میلی، راهی این سفر شدم، اما تا پام به این وادی باز شد دلمو جا گذاشتم! حالا اومدم تا دوباره پیداش کنم.

نفر دوم [از وسط اتوبوس] با روی باز گفت: مردم برا استفاده از هوای پاک به ارتفاعات میرن، منم به ارتفاعات معنوی ایران اومدم تا هوای پاک استشمام کنم…
نفر سوم دخترکی افغان بود که اصرار داشت چیزی بگه؛ پاکی و صداقت از چهره اش موج می‌زد، شرم و حیا سراسر وجودش رو فرا گرفته بود، مکث کوتاهی کرد و گفت: خبر کاروان “راهیــــان نــــور” رو که شنیدم، دلم لرزید.. یه لحظه احساس کردم جزو اونا هستم.

برای ثبت نام به پایگاه بسیج رفتم، مقداری پول نقد خواستند، نداشتم! از گوشوارهام صرف نظر کردم، برای دختری در سن و سال من شاید سخت باشه، اما حس غریبی منو به این کار مجبور میکرد، گفتم: «فعلا پول ندارم، گوشواره هام گرو تا پول جور کنم» با اصرار زیاد من، قبول کردند.
موقع ثبت نام گفتن چون افغانی هستی بیمه نمیشی! پدرم رضایت داد بدون استفاده از حق بیمه در این سفر شرکت کنم. مسئول کاروان اولش قبول نمی‌کرد، اما با خواهش زیاد پذیرفت.

روز اعزام، ظرفیت اتوبوس تکمیل بود! گفتم: من وسط راهرو میشینم. همونجا وسط راهرو نشستم. ناگهان سر و کلهٔ مسئول بسیج پیدا شد و لیست رو چک کرد. تا چشمش به من افتاد گفت: برو پایین. واسه سومین بار از اتوبوس پیاده شدم!! آسمون روسرم خراب شد و زار زار گریه میکردم…

خلاصه همه چی گذشت اما من امروز اینجام، چرا نمیخاین باور کنید؟! شهـــــــدا که دعـــــوتمون کرده باشن، دیگه هیچ کی نمی‌تونه مانع بشه…
دونه های اشک از روی گونه هاش می‌غلطید و جمعیت داخل اتوبوس همـ… هوای چشماشون بارونی . . .

(برگرفته از: فانوس نگاه/ص۱۴)

شادی روح شهدای هشت سال دفاع مقدس، مرد باشیم…

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *