access_alarm 1394/08/14

وقت نهار، مادرم گفت: «پدرت رو برا نهار صدا بزن»

وقت نهار، مادرم گفت: «پدرت رو برا نهار صدا بزن»
خونه مون دو طبقه بود، طبقه بالا جایی داشت واسه مطالعه، بیشتر اوقات بابام اونجا مطالعه میکرد. رفتم بالا تا صداشون بزنم دیدم در حال مطالعه خوابشون برده…

ترسیدم بیدارش کنم! گفتم شاید ناراحت بشه!
فکری به ذهنم رسید. خم شدم پایین پای پدر، لب هام رو گذاشتم کف پاش و چند بار بوسه زدم تا اینکه ایشون بیدار شد، گفت: شهاب الدین تو هستی؟! چه می کنی؟!

گفتم: مادر گفتند برا نهار صداتون کنم دیدم خوابید واسه همین کف پاتونو بوسیدم تا بیدار بشید.. هنوز حرفم تموم نشده بود که دستهاش رو به سمت آسمون بلنـــــــد کرد و برام دو تا دعا کرد…

بله! او به دعای پدر، آیت الله شهاب الدّین مرعشی نجفی شد… مجتهدی پر افتخار، صاحب کتابخانه بزرگی با بیش از ۲۵۰هزار کتاب چاپی و ۲۵هزار نسخه خطی.. روحت شاد!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *