گنجشک خودش را انداخت روی عبای امام جیغ می زد (جیر! جیر!) و نوکش را تند تند به هم می زد . امام رو کردند به من : « عجله کن این چوب را بگیر و برو زیر سقف ایوان مار را بکش. » چوب را برداشتم و دویدم . جوجه های گنجشک مانده بودند توی لانه و مار داشت حمله می کرد بهشان. مار را کشتم و برگشتم با خودم می گفتم امام و حجت خدا باید هم با زبان همه موجودات آشنا باشد . برگرفته از کتاب « آفتاب هشتمین » از مجموعه کتب 14 خورشید و یک آفتاب