آیت الله آقا مجتبی تهرانی میفرمودند:
پدرم از سید عبدالکریم کفاش که ایشون تشرفاتی محضر حضرت داشته؛ آیت الله مجتبی تهرانی میفرمایند: پدر من از عبدالکریم کفاش پرسید که چرا امام زمان (علیهالسلام) به دیدار تو میاد؟ میگه خود سید عبدالکریم فرمود که آقا به من فرمودند: چون تو نفست رو کنار گذاشتی من به دیدارت میام.
گفتم: که روی ماهت از من چرا نهان است؟
گفتا تو خود حجابی ورنه رخم عیان است؛
این خوده این منیته کار و خراب کرده این من من کردنه کار و خراب کرده !! این من رو باید حذف کنه انسان از وجودش، اگه تونستیم این من رو حذف کنیم جان ما به محضر جان عالم مشرف میشه.
یه شخصی به نام عبدالصمد شاگرد شیخ ابوسعید ابوالخیر بود. یه مدتی نتونست بره درس ابوسعید ابوالخیر خیلی ناراحت بود بعد از اینکه این دوران غیبتش تمام میشه میرسه خدمت شیخ ابوسعید شیخ میگه: خیلی هم ناراحت نباش تمام درس های من یک جمله است؛ نیومدی هم همون یک جمله رو عمل کن و اون اینه نفست رو بُکش دیگه هیچی نیست اینکه انسان پا رو نفسش بگذاره؛یه قد م حرکت کنه و بیاد جلو.
حضرت موسی(علیهالسلام) اگه اشتباه نکنم فرمودند: راه به سمت خدا یک قدمه دَع نَفسَک تَعال خودت و رها کن این منیتهات رو بگذار اینها نمیذارن حرکت کنی وقتی انسان خودبین باشه این خودبینی نمیذاره حرکت کنی.
یک آقایی با اسبش میخواست از یک رودخانه ای رد بشه که رودخانه عمقی نداشت؛ هر کاری می کرد این اسبه نمیرفت تو رودخونه که رد بشه. یک کشاورزی بیل به دوش داشت رد می شد میاد این آب رو گل آلود می کنه اسبه راه می افته این سواره می پرسه که چیکار کردی؟ میگه من این آب رو گل آلود کردم این اسبه خودش و تو آب میدید تا خودش و میدید حاضر نبود پا رو خودش بگذاره چون پا رو خودش نمیذاشت حرکتی هم آغاز نشده بود من آب رو گل آلود کردم دیگه خودش رو ندید.
اگر خودت رو نبینی تازه حرکت آغاز میشه. خدا رحمت کنه آقای دولابی رو یکی از اساتید میفرمودند:
ما پای درس ایشون بودیم میگه مرحوم آقای دولابی خدا رحمتشون کنه میفرمودند: در یک مکاشفهای من آقا امیرالمومنین رو ملاقات کردم، عرضه داشتم آقا میخوام همیشه شما رو ببینم حضرت فرمودند: بمیر تا من رو ببینی موتوا قبل ان تموتوا اگر خودت رو ببینی امام رو نمیبینی، قبل از اینکه روح از بدن ما به طور طبیعی خارج بشه باید بمیریم موتوا قبل ان تموتوا یعنی همین.
در روایت داریم« اَخرَجوا من الدنیا قلوبوکم من قبل ان یخرج منها ابدانکم » خارج کنید از دنیا قلبهاتون رو قبل از اینکه بدن هاتون از دنیا خارج بشه یعنی قبل از اینکه بمیریم باید این هواهای نفسانی رو بکشیم و هیچ هوایی در وجود ما نباشد چون اگه ما مشغول این نفس باشیم مشغول خود باشیم هرگز راه به ملکوت آسمان و زمین پیدا نمیکنیم لن یلج ملکوت السماوات من لم یولد مرتین کسی که دو بار به دنیا نیامده ملکوت آسمان و زمین رو نمی فهمه داخل ملکوت آسمان و زمین نمیشه
یک تولد طبیعی داریم که باید اون رو بکشی و به تولد روحی و معنوی انسان برسی خلاصه که اگه بخوایم به این مهدویت یعنی همین که حس حضور امام هرچقدر خودیت در وجود ما کمتر باشه امام پر رنگ تره.
دلم می خواد یعنی شما خود محوری، این دلم میخواد. زشت ترین جمله است برای یک مسلمان که خدا هرچی میخواد امام هرچی میخواد به من ربط نداره من دلم می خواد نگاه کنم من دلم می خواد این و گوش کنم من دلم می خواد این و بخورم من دلم میخواد الان داد بزنم سر زن و بچه ام ایناست که کار و خراب میکنه اما من اگه منیت نداشته باشم دیگه حسد کجاست ؟ تکبر کجاست ؟ تکبر یعنی من بهتر از شمام و این منه داره کار و خراب میکنه تکبر آدم و جهنمی میکنه.
حسد یعنی چی ؟! خدایا به من چرا ندادی به اون دادی پس از اون هم بگیر همش میاد حول محور نفس !میگه رفتن جنگ برگشتن پیروز هم شده بودن پیغمبر اکرم فرمودن: آفرین مرحبا به قومی که جهاد اصغر رو انجام دادن گفتیم ما کلی زخمی دادیم کلی زحمت کشیدیم شمشیر زدیم جهاد اصغر چیه ؟ این اکبر بود .
حضرت فرمودن جهاد اکبر جهاد با نفستونه ای شهان کشتیم ما خصم برون مانده خصمی زمان بدتر اندر درون اینکه خیلی سخت تره یعنی ما جنگه با نفسمون سخت تر از جنگ با آمریکا و اسرائیل.
جنگ درونیمون خیلی سخت تر از جنگ بیرونه لذا باید انسان حواسش باشه این منیت ات رو هرچقدر کمتر کنه امام پررنگ تر می شه تو زندگیش آیت الله خوئی یک جریانی رو نقل می کردن خدا رحمتشون کنه من از دو سه تا دیگه از علما هم این ماجرا رو شنیده بودم که ظاهرا در روستاهای شاهرود یک روحانی بود خیلی با صفا با سواد مردم دار مردم خیلی دوستش داشتن؛
این روحانی از دنیا میره مردم مصیبت زده می گن آقا چه کنیم حالا همین حالا هم کلی از روستاها روحانی نداره اون موقع که دیگه هیچی اومدن سراغ پسر این حاج آقا که ظاهرا یه ۲۰ سال ،۲۲سالش بود گفتن آقا شما بشو امام جماعت محله و روستا گفت نه من بلد نیستم درس نخوندم گفتن آقا درس نمیخواد این عمامه بابا رو بزار سرت دیگه ۲۰ سال خونه بابات بودی دیگه قبول نکرد.
خلاصه از درای دیگه وارد شدن و مالی و خلاصه خیلی وسوسه های مالی کردن و این هم قبول کرد گفت: دیگه وظیفه است دیگه عمامه بابا رو روی سرش و شد امام جماعت مسجد آقا سوال میپرسیدن بلد نبود جواب بده که همین طوری جواب میداد نماز میخوند حالا قرائتش اشتباه خلاصه یه چند سالی گذشت یه روز اومد بره مسجد وایستاد مقابل آیینه ریشها و موهاش رو شانه بزنه دید این ریشها داره سفید میشه یک لحظه فکر کرد تفکر که اسمشم هم حسن بود حالا خدا بگم این حسنه رو چیکار کنه اتفاقا بهش می گفتن شیخ حسن،
– روحانی هم که بود دیگه میگن مردم آمریکا فهمیدن یک دوره اگه خرابکاری کردی نباید به رئیس جمهور رای بدی مردم ما متوجه نشدن این و اونا جلوتر از مان همین ترامپ و می گم ولش کن –
این آقا می گه که عجب شیخ حسن داره ریشات سفید می شه بعدم پیر می شی بعدم مرگه بعدم شب اول قبره حساب کتاب که دروغ نیست چه جواب خدا رو میخوای بدی ؟!
ببین درگیر شد این چند ساله داره به نفسش حال می ده احترام و عزت اش می کنه خیلی فکر کرد که چه کنه چه نکنه رفت مسجد مردم منتظر وایستادن برای امام جماعتی رو کرد به مردم گفت: آقا این چند سال همه نمازتان خراب بود هرچی سوال پرسیدین؛ من خودم جواب دادم خمس و زکات هر چی دادین من خودم خوردم الانم دیگه من شرمندهام هر کاری می خواید بکنید.
مردم باورشان نمی شد دیدن نه جدی داره می گه بلند شدن تا میخورد زدنش لباس های روحانیت رو از بدنش کندن، گفتن تو این روستا حق نداری بمونی زن و بچه ام هم دیدن خیلی آبرو ریزی شده راش ندادن. این یک عمر در مسیر شیطان و نفس بود اما این حرکتش الهی بود امام زمانی بود خودش و گذاشت کنار گفت بزار به من آسیب بزنن مهم نیست مهم اینه اشتبام و جبران کنم.
از روستا پای برهنه راه افتاد همین طوری تو بیابونها با دست و پای خونی و هی گریه میکرد و اشک میریخت و اظهار ندامت و توبه میکرد میگه یک دفعه دیدم یک نفر داره کنار من راه میاد یک دفعه ترسیدم تا ترسیدم یک سلام پر مهر و محبتی به من کرد من آرام شدم فرمود: کجا میری گفتم من جایی رو ندارم برم من آواره ام جریانمم بهش گفتم گفت: باشه من میرم تهران بیا با هم بریم گفتم بریم من آواره ام هیچ جایی رو ندارم مسافت کمی رفتیم من دیدم اولای تهرانیم به من گفت: حالا که یه چند سال با دین مردم بازی کردی حالا برو قشنگ درس بخون یه طلبه ی واقعی شو
گفتم: من دیگه سنم گذشته نمی فهمم درس و گفت نه برو گفتم حالا کجا برم غریب و تنها گفت میری فلان آدرس منزل آیت الله فکر کنم کرمانشاهی اشتباه از منه چون قدیم خودم مطالعه کردم جدیدا باز از یکی از علما شنیدم منزل آیت الله کرمانشاهی به ایشون می گی درس اول طلبگی رو به شما بده بعد هم بگو یه حجره بهت بده هر وقت هم با من کار داشتی همین جا بیا من همین جاهام یه مسجدی هم اون نزدیک بود.
میگه من اومدم و در خونه ی آیت الله رو زدم و گفتم به من درسی بدید گفت باشه ایشون گفت که اگه اون آیت الله گفت وقت نمی کنیم بگو که نیم ساعت قبل از اذانت خالیه. همون نیم ساعت کافیه نیم ساعت ۴۰ دقیقه آیت الله گفت که نه من وقت نمی کنم که گفتم همین نیم ساعت قبل از اذان گفت: باشه اون نیم ساعت بیا درس بخونیم یه اتاق هم بهم بده گفت: باشه بیا این کلید اتاق ۹ مال تو میگه اتاق ۹ و گرفتم هر روز میومدم درس و یه روز استاد اومد و دیدم انگار همچین خوب درس نمیده !
گفتم چی شده ؟ گفت: کتابم نیست میخوای اصلا امروز تعطیل باشه گفتم یه سر بریم نزدیک مسجد که رفیقم و ببینیم میگه اومدم و رفیقم و دیدم و صحبت و حال و احوال و گفت با استادت بگو کتابش و خانمش برداشته این استاده خانم اش از دنیا رفته بود چند ساله یه خانم جدید گرفته بود خانم جدیده انتظار داشت این حاج آقا بیشتر پیش اش بمونه میدید این کتابه کارو خراب کرده میره کلاس این کتاب و قایم کرده بود.
فرمود به استادت بگو خانم ات کتاب اش و مثلا زیر رختخواب ها قایم کرده میگه اومدم به استاد گفتم: که خانم تون کتاب و زیر رختخوابها قایم کرده استاد رفت کتاب و برداشت و دید اِ زیر رختخواب هاست گفت اِ این کیه این از کجا می دونه ؟ اصلا من آیت الله چرا دارم به این درس طلبگی میدم؟ از کجا میدونه من نیم ساعت وقتم خالی بوده من چرا نشناخته به این اتاق دادم ؟ اومد گفت شیخ حسن اینا رو از کجا میگی گفت یه رفیقی دارم خیلی با صفا و باحاله ایشون به من گفت. اسم رفیق ات چیه ؟ گفت: یک بار اتفاقا ازش پرسیدم گفت من سید مهدی ایت الله گفت میری یه وقتی از رفیقت میگیری ما بیایم ببینیمش شیخ حسن گفت وقت نمیخواد خیلی مهربونه همین الان بیاید بریم ببینیمش گفت نه نه وقت بگیر.
بعدا شیخ حسن اومد پیش رفیق اش و گفت اقا استاد ما یه وقتی می خواد شما رو ببینه آقا فرمودن به استادت سلام برسون بگو آقا فرمودن: هر وقت مثل شیخ حسن پا رو نفست گذاشتی نفست رو رها کردی من خودم به دیدارت میام.
مانع ما در رسیدن به امام زمان همین نفسه که اعدا عدو دشمن ترین دشمن تو اون نفست که باید با این نفس مبارزه کنی یکی از چیزایی که انسان رو آرام می کنه نفس رو به کنترل در میاره اشک بر ابا عبدالله علیه السلام است گریه خیلی سلاح قویه ای که انسان بتونه به نفس اش ان شاالله مسلط بشه.