عارفی، اهل دلی اومده بود مدرسه سید تو کربلا که آقای بهجت اونجا درس میخوندن، دیده بود آقای بهجت پونزده، شونزده ساله عبا رو سر میکشن میرن، میان. از در پشتی مدرسه هم میرفتن، با کسی هم صحبت نمیکردن، یه نگاه کرده بود گفته بود که این بچه مرجع تقلید میشه.
گفته بود چرا؟ گفته بود این سنت خداست، اونایی که در میرن رو خدا مرجعیت بهشون میده. مرجعیت رو چون خدا میده، به آدم حسابیها هم میده، ریاست و ریاست جمهوری و دولت و وکالت و مجلس و اینا رو، خدا نمیده، اینا از تو لپ لپ در میاد.
واسه همین دست هر کسی میافته، مرجعیت رو خدا میده، اینایی که بیشتر سفتن، در میرن، خدا محکم تر بهشون، یه موقعیت بالاتری. این وقتی ریاست اولویتش نشد، خودش میشه اولویت خدا.
ببینید جمله رو؛ جمله کلیدی و طلایی. اونی که ریاست اولویتش نیست، خودش میشه اولویت خدا. برای خدا اولویت پیدا کرد. در میره از این بازیها. اولویتش نیست. این چرب و شیرین و، این شیشلیک و این ریاست و این نوکر و این محافظ و؛
طرف بازیگره رفته ماهی چند میلیون داره حقوق میده، چهار تا از این پاور لیفتینگ کارا رو دور و برش جمع کرده، اینا محافظش باشن؛
بعد قمبر میگه من نصف شب دنبال امیرالمؤمنین راه افتادم تو تاریکی حضرت صدای پام و شنیدن، برگشتن گفتن: کیه؟ چیکار داری؟ گفت آقا اومدم محافظتون باشم؛ حضرت فرمودن: از زمینیها میخوای محافظت کنی یا از آسمونیها؟ کی محافظ خودته؟ دور بر من رو این جا شلوغ نکنید. این برای من عزت نمیاره. من یک لقمه ناحق رو بتونم برگردونم به صاحبش، من همین و میخوام.
این عرض من رو دقت بکنید عزیزان؛ جایی هم توی این کتابها نقل نشده، با دو سه تا واسطه دارم براتون میگم. یکی از اساتید از استادشون مرحوم آیتالله موعظی تهرانی نقل میکردن که ایشون به رحمت خدا رفتن، میفرمودن که: آقا زاده مرحوم آیت الله عظما بهجت برای من تعریف میکرد، آیت الله موعظی تهرانی انسان وارستهای بود.
انسان با صفایی بود، خیلی هم؛ یک ده سالی شاید، ده دوازده سالی زودتر از مرحوم آقا بهجت از دنیا رفت. شاگرد آقای بهجت بود. میگفت من رفتم محضر حضرت معصومه متوسل شدم گفتم که شما واسطه بشید آقای بهجت استاد ما بشن. شاگردی ما رو قبول کنن. میگفت آمدم کوچهای که منزل آقای بهجت اونجا بود.
آقای بهجت جلوی در ایستادن، به من رو کردن فرمودن که بفرمایید داخل. رفتیم داخل و ایشون در و میخواستن ببندن فرمودن که حالا میشد حضرت معصومه را واسطه نکنی، خودمون با هم کنار میاومدیم، استادم میفرمایند: از ایشون پرسیدم بعدش دیگه چی شد: ایشون با دست زد رو لبش گفت دیگه بعدش گفتنی نیست، چی شد که ما خدمت آقای بهجت که رفتیم.
آقای موعظی تهرانی فرموده بود که آقازاده آقای بهجت خاطرهای از آقای بهجت نقل کرد که تا یک هفت گریه میکرده. جملهای از آقای بهجت گفت؛ جمله جملهی معمولیهها ولی آدم با صفا و لطیف با این جمله میتونه یک هفته گریه کنه.
آقازاده آقای بهجت فرموده بود که ما سر سفره نشسته بودیم، با پدر غذا بخوریم، مثلا اوایل دههی هفتاد میشه. احتمالا تو اون دوران بوده، آقای بهجت معمولا حرفاشون رو در قالب کنایه و تلویح اینها میگفتن دیگه؛ تو لفافه میگفتن. مستقیم چیزی نمیگفتن.
آقازاده آقای بهجت میگه: پدرم یهو از غذا دست کشید سر سفره، سکوتی کرد؛ سکوت معنا داری، فرمودن که؛ یک پیرمردی بود؛ منظورشون خودشون بود؛ این پیرمرده بچه هاش و خیلی دوست داشت. این پیرمرده میخواست برای بچه هاش که خیلی دوسشون داره عمرش و خلاصه کنه توی یک جمله؛ داشته باشید جمله مهمیه؛ میخواست عمرش و خلاصه کنه تو یک جمله. خلاصهی زندگی این پیرمرد برای بچههاش این شد که بچهها هر وقت تو زندگی جایی بین خدا و غیر خدا قرار گرفتی، خدا رو بگیری،غیر خدا رو رها کنی. خیلی ساده است نه، به گفتن و شنیدن خیلی ساده است.
آقای موعظی گفته بود من این رو که شنیدم یک هفته گریه میکردم. به عملش خیلی سخته.