آشیخ مرتضی حائری رو خواب دیدم
حواسم بود که از دنیا رفته، پرسیدم اوضاعتون چطوره؟!
ظاهرا خوشحال بود
گفت:
روح از بدنم جداشد، درست مثل اینکه لباس از تنم دربیارند
خودم را میدیدم
مات ومبهوت
ازتنهایی گوشه ای غمگین نشستم
ناگهان صدایی شنیدم!
وحشت کردم! مردم نبودند!
بیابان بود و برهوت، با فضایی سنگین!
دونفر داشتندنزدیک میشدند
تمام وجودشان آتش،که چشمانشان را نمی دیدم!
بمن اشاره میکردند!
ازترس میلرزیدم
خواستم دادبزنم، نمیشد! فقط دهنم باز و بسته میشد!
داشت نفَســــم بند می آمد؛
خدایا…
ناگهان صدایی دلنوازشنیدم
نوری دیدم که هرچه نزدیکتر میشد آن دونفر دورتر..
تاجاییکه ناپدید شدند
نفس راحتی کشیدم
آقایی ازجنس نور
پُر ازعظمت
لبخندی زد وگفت:
«آقای حائری! ترسیدی؟»
زبونم بازشد؛
ترس؟! بله آقا! اگر دیرتر آمده بودیدحتما زَهره تَرک میشدم
وخدا میداند چه برسرم می آوردند!
راستی! نفرمودید شماچه کسی هستید؟
او با لبخندمهربانی گفت:
«من علی ابن موسی الرضا هستم. آقای حائری! شما ۳۸مرتبه به زیارت من آمدید، منم ۳۸مرتبه به بازدید شما می آیم. این اولین مرتبه اش بود! ۳۷بار دیگرخواهم آمد…»
از: آیت الله مرعشی نجفی ره