انگشتام رو لِه میکنم..
عراقی های بعثی، تعدادی از بچه ها رو به زور بردن سر کار. گفته بودن بهتون حقوق هم میدیم، ولی نگفته بودن که بناست چه کاری انجام بدن. بچه ها وقتی به محل میرسن می بینن عراقی ها بساط «بلوک زنی» پهن کردند. «همه میدونستن که زدن بلوک، کمک به خط دشمنه» سنگرهاشونو محکم میکنن. وقتی فرمانده عراقی دستور میده که بچه ها مشغول بشن، هیچکی پا پیش نمیذاره! شیپور تهدید نواخته میشه!
چون ابوالقاسم پروندهٔ مقاومتش سنگین تر از بقیه بود، ارشدِ نیروهای عراقی برای مجبور کردنش به این کار، اونو به باد کتک میگیره!! بعد از کمی کتک خوردن، ابوالقاسم راه میفته و میره سمت بلوکه ها! همه فکر میکنن تسلیم شده..
او بلوک سالمی رو برمیداره و محکم میکوبه روی سیمانها تا بشکنه. وقتی می شکنه با دست چپش تیکه ی بزرگی رو برمیداره و دست راستش رو میذاره روی یه بلوک سالم و با اون تیکه بلوک، چنان میکوبه روی دستش که انگشتاش له میشه!!! اونوقت سر فرمانده عراقی نعره میکشه که: دستم رو می شکنم ولی علیه برادرام کار نمیکنم.
وقتی ابوالقاسم این عکس العمل رو نشون میده یکی دیگه هم بلافاصله میره جلو و طوری سرش رو به بلوکه ها میکوبه که سرش میشکنه و غرق خون میشه!! موقعی که فرمانده عراقی این صحنه ها رو دید رنگ و روش پرید و با ترس و اضطراب چند قدمی عقب رفت و بعد هم بدون اینکه کاری بکنه همه رو به اردوگاه برگردوند!
بعدا از طریق یکی از سربازای عراقی فهمیدم که اون افسر همونجا به نیروهاش گفته: اینا وقتی سر خودشون این بلاها رو در بیارن معلوم نیست با ما چه معامله ای بکنن؟!!
جالبه بدونید ابوالقاسم علی حسینی یک کارمند بود که از طریق بسیج ادارات رفته بود جبهه. با تمام مجروحیت هایی که در اسارت نصیبش شد، هنوز هم در ایران مشغول خدمت به هموطناشه…
(برگرفته از : حکایت زمستان/ سعیدعاکف)