رفتم خونه امام
با عجله گفتم: “خانواده واموالم رو سپردم به شما”
امام گفت: چه خبر شده يونس؟
گفتم: بايد از اين جا فرار كنم!!
حضرت لبخندی زد و گفت: چرا؟
گفتم: وزیرخلیفه، نگين با ارزشی داده بود برای حكاكی، موقع كار، نصف شد!!
امام هادی فرمود: آروم باش، برگرد منزل، ان شاءالله درست میشه…
فردا، وزير مرا خواست. گفت:
“بین همسرانم دعوا شده! نگين را دو قسمت كن، دو انگشتر بساز با دست مُزد دو برابر”
(الله اکبر!)
روحی فداه..
برگرفته از کتاب
«حصار آفتاب»