بلوز سفید تمیز و قشنگی با یه دامن سرخ تنش بود. جلوی آینه ایستاده بود و با وسواس موهاشو شونه می کرد. گفتم: «مزاحم شدم، جایی میخای بری…؟!»
گفت: «جایی که نه اما…» حرفشو نصفه گذاشت، موهاشو بافت و پشت سرش انداخت.
همینطور که با من حرف می زد سر و صورتشم مرتب میکرد. گردنبند ساده و زیبایی انداخت گردنش. ملیح شده بود. کم کم نگران شدم! نکنه مهمون داره؟! نکنه…؟!
تو این فکرا بودم که بوی عطر خوشی فضا رو پر کرد.
– «یادته؟ این عطر رو خودت برا تولدم خریدی..»
گفتم میخوای جایی بری؟!
گفت: «کجا؟! جایی نمی خوام برم. فقط ساعت ۱۲:۰۵ دقیقه قرار دارم…»
نشسته بود کنارم. به ساعتش یه نگاهی انداخت… ۱۲:۰۵ دقیقه شده بود. سجاده اش رو که پهن کرد تازه فهمیدم با کی قرار داره…
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حضرت علی(ع): بهترین لباس، لباسی ست که تو را از خدا به خود مشغول نسازه.
[چهل حدیث حجاب]