حجة الاسلام “پناهیـــــان” تعریف میکنه که:
روزی دانشجوی جوانی برای مشورت اومد و گفت: میخام در دانشگاهمون کارفرهنگی بکنم، چه کار کنم بهتره؟
ازش پرسیدم: بلدی رخت و لباس بشویی؟ گفت: بله، بلدم! اما این چه ربطی به کارفرهنگی داره؟! من میخام کارفرهنگی کنم!
گفتم: حاضری لباسهای هم اتاقیت رو توی خوابگاه بشویی؟
گفت: نه، کار سختیه. (بعد هم به شوخی ادامه داد) اینجا که جبهه نیست تا ما از این جور ایثارگریا بکنیم..!
گفتم: جبهه نیست، ولی هم اتاقیت که آدم هست؟ تو برای آدم بودن اون چقدر ارزش قائلی؟!
گفت: ممکنه بچهٔ خوبی نباشه!!
گفتم: اتفاقا چون ممکنه بچه خوبی نباشه دارم این سئوالو میپرسم! آیا “قیمت آدم بودنش” برای تو اینقدر هست که اگه یک وقت پیش اومد بتونی با آرامش و لذت، لباسش رو بشویی و بگی دارم لباس یک انسان رو میشویَم؟!
صادقانه گفت: نه، من اینجوری نیستم….
صمیمانه گفتم: اگه یه انسان، حتی اینقدر پیش تو اهمیت نداره، چرا میخای برای هدایتش کار فرهنگی بکنی؟! به تو چه ربطی داره که نگران بهشت و جهنم مردم باشی؟! تو که آدما رو دوست نداری چیکار به سرنوشت شون داری؟!!
[انتظار عامیانه،عالمانه،عارفانه/ص۲۲۱]