ساعت حدودِ دو نیمه شب بود!
فلکه برق ایستاده بودم منتظر ماشین، یه ماشینی منو سوار کرد، راننده تقریبا چهل ساله(که وضع مالی خیلی خوبی داشت..)
گفت حاجی من توی این ۴۰ سالی که از خدا عمر گرفتم حتی یکبار به علی بن موسی سلام نکردم! تمام لذتهایی که توی ذهنت میتونی تصور کنی رو من تجربه کردم! از جزیرهٔ هاوایی و بهترین عشق و حال گرفته تا…
اما ۵۰شبِ پیش، ماشین زد به دخترم، ۹سالشه، خون ریزی مغزی کرد! دکترا گفتند ضربه شدید بوده، خیلی بتونیم نگهش داریم نهایتا ۳ روزه! به دکتر گفتم از هر جای دنیا میخای دکتر بیاری بیار، پولش با من. گفت: چرا متوجه نیستی؟! ضربه به مغز شدید بوده، اصلا نمیشه کاریش کرد! شروع کردم به دَری بری گفتن که شماها فقط اسمتون دکتره! هیچ کاری بلد نیستید…
یه دکتری گفت: فقط یه راه داره! گفتم هر چی بشه پولشو میدم. گفت «پولی نیست؛ چرا حالیت نیست! تو توی شهر امام رضایی!! اگه بنا باشه خوب بشه فقط یه راه داری! برو حرم علی ابن موسی الرضا…»
من برای اولین بار توی عمرم به خاطر حیات بچه ام رفتم حرم، ساعت 10 شب بود…
کفشامو دادم کفشداری، از پله ها رفتم پایین .. تا چشمم به ضریح افتاد از خجالت نتونستم حرف بزنم سرم رو انداختم پایین
به خودم گفتم چقد پر رویی؟! چقدر بی حیایی؟! یک عمر سلامش نکردی حالا اومدی چی میخای…؟!!
از 10 شب تا 2 صبح سرم رو از خجالت بلند نکردم، فقط توی دلم حرف میزدم..
و تا الان پنجاه شبه که من از ۱۰ شب تا ۲صبح میرم حرم.
منی که تمام لذت ها و گناها رو تجربه کردم، به علی بن موسی قسم هیچ آرامشی تو زندگی لذت بخش تر و شیرین تر از خلوتِ با خدا توی نصف شب ندیدم! تازه فهمیدم لذتِ خلوت با خدا یعنی چی!
دخترم بنا بود سه روزه از بین بره اما پنجــاه شبه که روز به روز بهتر شده!
البته الان به جایی رسیدم که اگه خدا بچه ام رو هم ازم بگیره دیگه مشکلی ندارم…
راوی: حجة الاسلام اسدی/از طلاب مشهد مقدس