در که کاملا باز شد، پیرزنی دیدم نشسته بود کنار یه کیسه نایلون ِخونی ِسیاه و قطعه قطعه گوشتها رو بو میکرد و می گذاشت کنارش…
خشکم زده بود!!!
پیرزن آروم مشغول کارش بود؛ بعضی گوشتها رو بیشتر از بقیه بو میکرد!
– مادر! دنبال چی میگردی؟! پیرزن انگار با خودش حرف بزنه، آهسته گفت: دنبال گلم.. دنبال گلم..
مرد نگاهی انداخت و زمزمه کرد: «اینا یه مشت شهیدن که با هم قاطی شدن، از هر کسی یه تیکه باقی مونده، آخه این پیرزن فقط مادر یه دونه شونه! مگه میتونه بچه شو توی اینا پیدا کنه؟!» و زمزمه پیرزن توی محوطه پیچید که: من مادر همه شونم… من کنیز همه شونم…
«نسیم خاطره ها»
علی شیرازی/ص۱۵۲
برگرفته از مقتل/محمد بکایی