عشقق دختر پادشاهی شده بود و در عشق او میسوخت. مادرش به وزير گفت: پسرم داره از دست ميره! وزير گفت: (من کاری ميکنم پادشاه، دخترش رو به پسر تو بده)
به پسرت بگو در فلان کوه مشغول نماز خوندن بشه و وقتی من پادشاه رو به اون کوه آوردم هیچ اعتنایی نکنه تا من اشاره کنم!
وزير رفت و در شهر شايعه کرد که يک جوان مستجاب الدعوه ای در فلان کوه در حال عبادته! اين شايعه به گوش پادشاه رسيد. پادشاه هم با وزير به ديدن جوان رفتند. وزير به جوان که در حال نماز بود اشاره ای کرد ولی جوان اعتنایی نکرد!!
پادشاه که رفت، وزير برگشت و به جوان گفت: چرا به اشاره ام هیچ توجهی نکردی؟!!
جوان گفت: من نه تو رو میخام، نه دختر پادشاه رو… من يه عبادت دروغی کردم، خدا پادشاه رو به پام انداخت، اگه عبـــادت واقـعی کنم چه کار خواهد کرد!!!
ـ…………………..
نقل از مرحوم نراقی
برنامه سمت خدا-استادعالی- ۹۱/۲/۱۰