مردم را دور خودش جمع كرده بود، ميگفت زينب است؛دختر فاطمه بردنش پيشه خليفه . پرسيد: ” چطور جوان ماندهاي؟”
گفت:
“پيامبر دست كشيد بر سرم تا هر چهل سال يك بار جوان شوم.”
علي بن محمد آمد، رو به زن گفت:
“گوشت فرزندان فاطمه بر درندگان حرام است.برو داخل قفس شيرها،اگر راست ميگويي.”
زن، پاهايش سست شد.عقب عقب رفت.
گفت :” ميخواهي مرا به كشتن دهي، چرا خودت نميروي؟”
همه ساكت شدند.متعجب و منتظر!
عليبن محمد وارد قفس شد. شيرها دورش راگرفتند. صورتشان را ماليدند به لباسش.
او هم دست ميكشيد روي يالهايشان ونوازششان ميكرد.