اونقدر مضطرب و نگران بودم که متوجه نشدم کِی به خونه پیامبـــر رسیدم.
از صبح که موقع پیاده شدن از اسب، پای ایشون رو لگد کرده بودم هیچ حال خوشی نداشتم. وارد خونه ی حضرت شدم. تا منو دیدند خندیدند و گفتند: ای ابورُهم! صبح درد پام باعث شد که تو دلم کمی ازت آزرده خاطر بشم، بیا این گوسفند رو از من بپذیر و به خاطر چیزی که از من سر زد منو ببخش.
هاج و واج مونده بودم!!!!
نمی دونستم چیکار باید انجام بدم ! جز اینکه از شرمندگی سَرم پایین افتاده بود…
بزرگواران! بیائید بیشتر از اینی که بودیم، مسلمون بودن رو تمرین کنیم…
ــــــــــــــــــــــــــــــ
تاریخ اسلام ص۸۸۰