access_alarm 1394/08/10

هاج و واج مونده بودم!!!!

اونقدر مضطرب و نگران بودم که متوجه نشدم کِی به خونه پیامبـــر رسیدم.

از صبح که موقع پیاده شدن از اسب، پای ایشون رو لگد کرده بودم هیچ حال خوشی نداشتم. وارد خونه ی حضرت شدم. تا منو دیدند خندیدند و گفتند: ای ابورُهم! صبح درد پام باعث شد که تو دلم کمی ازت آزرده خاطر بشم، بیا این گوسفند رو از من بپذیر و به خاطر چیزی که از من سر زد منو ببخش.

هاج و واج مونده بودم!!!!
نمی دونستم چیکار باید انجام بدم ! جز اینکه از شرمندگی سَرم پایین افتاده بود…

بزرگواران! بیائید بیشتر از اینی که بودیم، مسلمون بودن رو تمرین کنیم…
ــــــــــــــــــــــــــــــ
تاریخ اسلام ص۸۸۰

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *