داستانک ۱ :
مردى مسيحی به امام باقر گفت: تو بقر هستى. حضرت فرمود: نه، من باقرم. او گفت: فرزند زنى آشپزى. حضرت فرمود: اين شغل او بوده. گفت: تو فرزند يك سياه حبشى بد زبانی؟ امام فرمود: اگر شما راست ميگویى خدا مادرم را بيامرزد، اگر دروغ ميگویى خدا از تو بگذرد.
“نصرانى” مسلمان شد.
داستانک ۲ :
يك نفر شیش تیغه (ريش تراش) خدمت حاج شيخ عبدالكريم حائری میاد. حاج شيخ عبدالكريم جای تيغها رو می بوسه و می فرماید: «خواهش میکنم جای بوسه من رو ديگه تيغ نزن.» او هم قبول میکنه.
خداوند به پيامبر می فرماید:
اگه خشن و بداخلاق بودى، از اطراف تو، پراكنــده می شدند. (آل عمران ۱۵۹)
۱. بحار الانوار، ج۴۶، ص۲۸۹
۲. خاطرات حجت الاسلام قرائتى، ج۲، ص۱۱۵