اینجا سنگینی فضا را میفهمی! بی تابی جوانان را حس میکنی! صدای باران را… هلهله ی یاران را…. آروم بخون… زمزمه کن… و بگذار تو خود بشنوی زمزمه را…
چشماتو ببند… بیا… اینجا فکه ست…
بی آنکه التماس کنی، چشمهایت بارانی ست و شانه هایت میرقصد، وقتی رَملـها با دانه های اشک خیس میشوند، چرا زبان قفل میشود؟ شاید برای آنست که دقائقی به زبان گنگ ِ رملـها گوش فرا دهی، اما نه! من و تو را که با ظاهر رملـها کاری نیست!
باید رملـهای فکه را، سیم خاردارها را، میادین مین را، متن عمیق کانال را و در یک کلام؛ تمامی موانع زمین را آنگونه ببینی که در شب عملیات بر کف پای بچه ها بوسه میزد!
اینجا نگاه ها عمیق تر شده… چشم ها از حدقه بیرون آمده و بر روی انگشت ها جای گرفته و بی هیچ هراسی در لای ماسه ها فرو میرود، تا جستجو کند دل زمین را… به سینه بچسبان قمقمه های حسرت خورده را… چشماتو باز کن… اینجا فکه ست…