access_alarm 1394/08/26

چشماتو ببند… بیا… اینجا فکه ست…

اینجا سنگینی فضا را می‌فهمی! بی تابی جوانان را حس می‌کنی! صدای باران را… هلهله ی یاران را…. آروم بخون… زمزمه کن… و بگذار تو خود بشنوی زمزمه را…

چشماتو ببند… بیا… اینجا فکه ست…

بی آنکه التماس کنی، چشمهایت بارانی ست و شانه هایت می‌رقصد، وقتی رَملـها با دانه های اشک خیس می‌شوند، چرا زبان قفل می‌شود؟ شاید برای آنست که دقائقی به زبان گنگ ِ رملـها گوش فرا دهی، اما نه! من و تو را که با ظاهر رملـها کاری نیست!
باید رملـهای فکه را، سیم خاردارها را، میادین مین را، متن عمیق کانال را و در یک کلام؛ تمامی موانع زمین را آنگونه ببینی که در شب عملیات بر کف پای بچه ها بوسه می‌زد!

اینجا نگاه ها عمیق تر شده… چشم ها از حدقه بیرون آمده و بر روی انگشت ها جای گرفته و بی هیچ هراسی در لای ماسه ها فرو می‌رود، تا جستجو کند دل زمین را… به سینه بچسبان قمقمه های حسرت خورده را… چشماتو باز کن… اینجا فکه ست…

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *