دیدار اول:
شیشه رو کشید پایین
– کجا میری؟ گفتم پادگان، گفت بشین بریم..
۳روز بعد، صبح زود:
دوباره دیدمش
گفتم: پدر صلواتی، مگه عقل نداری؟ مگه اینجا نیروی خدماتی نداره که تو آشغال جمع میکنی؟! برو به رانندگیت برس..
موقع نهار:
ستاد لشکر بودم، خیلی دوست داشتم فرمانده مونو از نزدیک ببینم…
اِه.. سلام! تو اینجا چیکار میکنی؟! نکنه راننده ی فرمانده لشکری، آره؟
حسین با رنگ پریده دستمو گرفت و منو کشید کنار! گفتم: حسین چته؟!
گفت: بنده ی خدا! اون آقا مهدی، فرمانده لشکر عاشوراست..
چشمام گرد شد….!! نفسم بند اومد….!!!
قصه فرماندهان/۱
شهید مهدی باکری