گندم ها را بار چند الاغ کرده بودم و میرفتم سمت کوفه…
نمی دانستم الاغ ها و بارشان در سیاهی شب گم می شوند و من می مانم و خودم! سراسیمه به کوفه رفتم و جریان را برای حارث تعریف کردم. گفت: پیش یکی میبرمت که دیگر غصه نخوری.
دستم را گرفت و برد دارالأماره. ماجرا را به علی گفتیم. خودش راه افتاد و با نشانی هایی که داده بود، الاغ ها را دانه دانه پیدا کرد و آورد. تا صبح پیشم ماند و حواسش جمع بارهای من بود. برای نماز صبح که رفتم، با خودم گفتم: لابد خداحافظی خواهد کرد خلیفه است و هزار درد سر.
نه تنها رهایم نکرد، که با من آمد بازار و کمک کرد تمام بارم را بفروشم. همه کارهایم را که راست و ریست کرد، خواست برود که من دستش را گرفتم و گفتم:
– حقا که تو خلیفه ی پیغمبر خدایی.
همان جا دین یهود را کنار گذاشتم و پیش خود علی مسلمان شدم.
آن مرد، ص۱۷