access_alarm 1394/08/27

مولوی، مثال قشنگی داره، میگه …

من پَریروزا رفتم بازار، دیدم حَمّالها واسه کشیدن بار، دعواشون شده
جَنــگ میکردنـــد حمّالان پَریر تو مَکِش، تا من کِشم حَملش چو شیر

همدیگه رو کنار میزدند تا بار رو بردارند! حالا اینهمه دعوا برا چی بود؟!
زٰآن که زٰان رَنجِش، همی دیدند «سـود» بـار را هر یک ز دیگر می ربـــود

بله! دلیل اینکه با اون همه سختی، اینقد تلاش میکردند بارسنگین رو بردارن
این بود که: «چون مطمئن بودند «مُــزد» گیرشون میاد»

حالا مولوی میگه: مُزد دادن خَلق کجا، مُزد دادن خدا کجا؟!
مُزدِ حق کو، مُزدِ آن بی مایه کو! این دهــــد گنجی مُزد و آن کَسو

دو قِرون پول سیاه با منّت رو میگن «کَـسو»

نتیجه:
آیا ما به اندازه ی اعتقادِ یه حمال و بارکش!
به خدا و مزد دادن خدا، ایمان داریم؟!

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *