access_alarm 1394/09/03

هیچ کس به من نگفت …

که یاد شمـــا در قلبــم، باران نـــــــــــور می باراند و دانه ی وجودم را تا خورشیـــــد وجودت می پروراند و این یعنی بهره منـــدی از تربیت خصوصی بهتـــــــرین مربی عالَـــــــم…

تازه دانستـــــــم که حتی وقتی تو را فرامــوش کرده ام به یادم هستی… اما چقدر دیر فهمیـــــدم اگر یادتـــــو باشـم تو مـــرا با نگاه ویژه ای یاد میکنی و این نگاه ویژه چه ها که نمی کنـــــد…!

هر چند دیر، اما خوب شد دانستـــــــم که اگر بیشتر به یاد شمــا باشم شمــــا نیز بیشتر مرا با دعای خالصانه تان مورد توجه قرار می دهی و اینگونه من آنگونه می شوم که خدا می خواهد… می شوم یـــــــــار تــو…

اگر از نوجوانی زودتر می فهمیدم که می شود شب، با یاد شمـــــا خوابید و صبح با یاد شمـــــا بیــــدار شد تا حالا سالهـــــــا بود که این مشق را تمــــــرین کرده بودم… نمی دانستم که می شود درس خوانــــــــدن را با یاد تو شروع کرد و نوشتن را.. و حرف زدن را.. و زندگی کردن را…

کاش هیچ گاه یاد دنیــــــــا و اهلــــــش، مرا از یاد نجات بخش عالــــــــــم، غافل و بی خبر نکند…

چو شب گیـــرم خیالت را در آغــوش
سحـــــــــر از بستــــــرم بــــوی گل آیـــــد!

» نظرات

  1. faezeh گفت:

    خوب بود

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *