پسرک با مادرش رفته بودند بازار، کفش بخرند. بمحض اینکه وارد مغازه شدند، چشم مادر به دختر نوجوانی افتاد که شالش در حال افتادن بود. یادش اومد که با دیدن هر منکری، تذکر دادن واجبه، مثل نماز و قضا نداره!
با دست اشاره کرد که شالش رو درست کنه.. خود دخترک با لبخند و شرمساری شالش رو درست کرد. مادر دخترک که مشغول صحبت با فروشنده بود برگشت و تا متوجه تغییر رفتار دخترش شد با پرخاش بهش گفت: «چرا شالت رو جلو کشیدی؟!» دخترک در حالیکه ترس و تشویق توی چشاش موج میزد گفت: «این خانم گفتند.» مادرش که آرایش غلیظی هم داشت با تندی به اون دونفر نگاه کرد و بعد رو به دخترش گفت: «مگه هر کس هرچی گفت باید قبول کنی؟!»
خانم محجبه رفت جلو و گفت: «این دختر فطرتش هنوز پاکه و خودشو زود اصلاح میکنه، شما بعنوان مادر باید اونو بسمت پاکی سوق بدید. رفتارتون اشتباهه.» مادر با همون لحن عصبانی گفت: «به تو چه ربطی داره؟! مگه تو رو توی قبر من میذارن؟!» زن با خونسردی جواب داد:
«بله، منو توی قبر شما نمیذارن، اما توی قبر از من میپرسن که “نسبت به اشتباه شما، که بنده و محبوب خدا بودید، من چه کردم! بی تفاوت بودم یا سعی خودمو کرده ام؟” خواهــر عزیزم! منم دوست داشتم رفتار شما ربطی به من نداشت ولی این قانون الهیه؛ دوست داره با هم بریم بهشت..»
پسرک و مادرش خرید کردند و در حال بیرون رفتن از مغازه، اون خانم دست گذاشت روی شونه مادر دخترک و با لبخند گفت: «خداحافظ»