از طعنــه هــای مــردم شـهــر …
خانمی گفت:گـاهـی کـه چـادرم خـاکـی میشـود …
از طعنــه هــای مــردم شـهــر …
یاد چفیـه هـایی می افتـم …
که برای چادری ماندنم …
خــونـی شدند …!
خانمی گفت:گـاهـی کـه چـادرم خـاکـی میشـود …
از طعنــه هــای مــردم شـهــر …
یاد چفیـه هـایی می افتـم …
که برای چادری ماندنم …
خــونـی شدند …!
امام صادق علیه السّلام فرمودند:
(روز قیامت) زن زیبا را که به خاطر زیبایی اش در فتنه افتاده است، و فریب زیبائی اش را خورده (و به بی حجابی و بی عفتی و گناه آلوده شده)، برای حساب می آورند.
روزی دختر شیخ یک تبلت گوگل نکسوس بخرید و بر شیخ عرضه نمود!
شیخ بگفت: این تبلت که خریدی ، اولین کار چه کردی؟
عرض نمود: یاشیخ بر صفحه اش برچسب زده ام و اطراف آن ، کاوِری بس محکم قرار دادم.
شیخ فرمود: ایا کسی تورا به این کار مجبور کرد؟
عراقی های بعثی، تعدادی از بچه ها رو به زور بردن سر کار. گفته بودن بهتون حقوق هم میدیم، ولی نگفته بودن که بناست چه کاری انجام بدن. بچه ها وقتی به محل میرسن می بینن عراقی ها بساط «بلوک زنی» پهن کردند. «همه میدونستن که زدن بلوک، کمک به خط دشمنه» سنگرهاشونو محکم میکنن. وقتی فرمانده عراقی دستور میده که بچه ها مشغول بشن، هیچکی پا پیش نمیذاره! شیپور تهدید نواخته میشه!
رضا در اوّل خیابان سپه محوطهی بزرگی را که به نام باغ ملّی بود تعمیر و بازسازی نموده، مراسم نظامی را در آن برگزار میکرد. در بالای سر در بزرگ آن، مجسّمهی نیم تنهای از خود نصب نمود که مانند دو مجسّمه از پشت به هم چسبیده بود که هم از بیرون، تمام صورت پیدا بود و هم از درون.
روزی برای مراسمی، مدرّس را دعوت کردند. هنگامی که مدرّس به باغ ملّی رسید، رضاخان و عدّهای دیگر از وی استقبال کردند و رضاخان به شرح و توصیف پرداخت. سپس در چادری نشستند.
شادی روح شهدای هسته ای، سعی کنیم… مطالعه کنیم… کار کنیم… کار قوی تولید کنیم… آب رو برا دشمن گِل آلود نکنیم… جدیت و استمرار داشته باشیم… استخون در گلوی کفر باشیم… کارای بی خود و بی فایده و کم فایده نکنیم… تو دهنی به جهان ظلم و کبر بزنیم… پشتیبان ولایت فقیه باشیم… زمینه ساز ظهور حضرت بقیة الله (عج) باشیم…
دُرُست چند روزه نيستی ديگه پيشم
دُرُست چند روزه دور از چشم مامان
با قاب عكس تو هم گريه ميشم
در که کاملا باز شد، پیرزنی دیدم نشسته بود کنار یه کیسه نایلون ِخونی ِسیاه و قطعه قطعه گوشتها رو بو میکرد و می گذاشت کنارش…
خشکم زده بود!!!
پیرزن آروم مشغول کارش بود؛ بعضی گوشتها رو بیشتر از بقیه بو میکرد!
کانالی پیش روی توست که تنهایی را در غربت فریاد میزند و هر یک از راویان، سوزی دارند… آهنگ یکنواختِ ضجه ها، در فضا می پیچد!… همه رفته اند به جز تو و چند راوی که در کانالِ مُشرف به قتلــگاه شهیــــدان وقوف کرده ای… چشمـ ها مثل آسمان شلمچه بارانی ست!
ینجا سنگینی فضا را میفهمی! بی تابی جوانان را حس میکنی! صدای باران را… هلهله ی یاران را…. آروم بخون… زمزمه کن… و بگذار تو خود بشنوی زمزمه را…
چشماتو ببند… بیا… اینجا فکه ست…
سوار اتوبوس شد و بی هیچ مقدمه ای پرسید: دختر خانمای گل! بگید ببینم چرا اینجا اومدید؟
یکی از بچه ها گفت: خانم! راستشو بگم؟ قبلا نسبت به این مناطق فکر میکردم همه جاش خاکیه، مگه یه مشت خاک چه ارزشی داره که مردم برا دیدنش سر از پا نمیشناسن؟! نمیتونستم باور کنم خاک، آدما رو تغییر میده! سال گذشته با بیمیلی، راهی این سفر شدم، اما تا پام به این وادی باز شد دلمو جا گذاشتم! حالا اومدم تا دوباره پیداش کنم.
ﻭﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ِ ﻧﺎﯾﻠﻮنی ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.
ازخدا که پنهون نيست ازشما چه پنهون
ﺩﺭﻭﻍ ﭼﺮﺍ؟
ﺟﻮﺍنان قديم ﯾﻮﺍﺷﮑﯽ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﻫﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ !
.
.
.
دیدار اول:
شیشه رو کشید پایین
– کجا میری؟ گفتم پادگان، گفت بشین بریم..
پست نگهبانیش افتاده بود نیمه شب
سر پست نشسته بود رو به قبله و اطرافش رو می پایید.
داشت با خودش زمزمه می کرد.
نفر بعدی که رفت پست رو تحویل بگیره دید مهدی با صورت افتاده رو زمین.
خیال کرد رفته سجده،هر چی صداش زد صدایی نشنید.
هی میگین رزمنده جانباز مفقودالاثر شهید !
خب میخواستن نرن!
کسی مجبورشون نکرده بود که!
با خون و چنگ و دندان، دشمن زخانه راندیم
اما به ماهـــــــواره تا خانه اش کشاندیم
جای شهید ، اسم ِ ، خواننده روی دیوار
آنها به جبهه رفتند، اینها شدند طلبکار!
دنیـــا مُشتـِش رو باز کرد
شهدا «گل» بودند و ما «پوچ»
خدا آنهارا برد ، زمان ما را !
اگرکسی امتحان پایان ترم رو ۲۰ بگیره، من یک شب با اوخواهم بود..
وقتی وارد نیروی هوایی شدم در ابتدای ورود، باید یک سری آموزشها رو
در نیروی هوایی می دیدیم از جمله؛ آموزش زبان انگلیسی…
این کلاس ها، شروع آشنایی چندین ساله ی من با عباس بابایی بود
عباس، شخصیت خاصی داشت و ازهمه متمایز بود.
– بعضیا علاقه ما رو به شهدا باور نمیکنن به دليل غفلتهای فرهنگی ست که باعث شده اين دو نسل از هم جدا بشن. اين ايده واقعا از روی دل بوده…
روز اول که اين کار رو شروع کردم، هيچوقت فکر نمیکردم اين موضوع اينقدر مطرح بشه…
حاج آقا تَقَوی، مسئول تدارکات گردان با قایقش میومد و روزی پنج دونه خرما بهمون میداد…
خیلی دوسش داشتیم، نه بخاطر خرما دادنش، به خاطر صفاش..
جعبه خرما رو که دستش میگرفت اسم و رسم ها رو فراموش میکرد! میخاد کف دست فرمانده گردان بذاره یا کف دست تک تیرانداز تازه کار
فقط پنج دونه…
لباسهای خیس به تنمون سنگینی میکرد…
همهمه ی بسیجی ها میان رعد و برق و شر شر باران گم شده بود…
گونی هایی رو که عراقی ها پله وار ، زیر کوه چیده بودنداز گل و لای لیز
شده بود و اسباب دردسر…
حاج آقا ماندگاری تو یکی از منبر هاش به نقل از یه استاد دانشگاه فرمود:
یه استاد دانشگاه میگفت خوابیده بودم خواب شهید همت رو دیدم با موتور اومد به من گفت بپر بالا نشستم پشت موتورش همین طور که داشت تو خیابونای تهران می رفت چشمم به اسم خیابونا و کوچه ها میافتاد انگار داره بهم آدرس میده خلاصه از کوچه ها وخیابونا که گذشتیم در یه خونه رسیدیم!
پسری چوپان، عاشق دختر پادشاهی شده بود و در عشق او میسوخت. مادرش به وزير گفت: پسرم داره از دست ميره! وزير گفت: (من کاری ميکنم پادشاه، دخترش رو به پسر تو بده)
به پسرت بگو در فلان کوه مشغول نماز خوندن بشه و وقتی من پادشاه رو به اون کوه آوردم هیچ اعتنایی نکنه تا من اشاره کنم!
سلطان محمود به غلامش أیاز، ابراز علاقه ی زیادی می کرد و درباریان درک نمی کردند چرا. روز عیـــد رسید. سلطان نشسته و به درباریان اجازه داده که هر چه می خواهند درخواست کنند. از وسیله و زمین و خونه و باغ… درخواست می کردند و او عطا می کرد. عجب عیـــدی بود!
بعد از همه، نوبت به أیاز رسید که کنار سلطان نشسته بود. …
از یمن عبور می کردند. به فکر افتادند که اویس رو ببینند. اویسی که رسول خدا خیلی ازش تعریف می کرد و می فرمود “بوی بهشت را از جانب یمن استشمام می کنم”
به چوپانی رسیدند.
– تو می دانی اویس قرنی کجاست؟
– با اویس چه کار دارید؟!
با یک نگاه … زن و بچه داشت و کاشی کار بود. برای ساختن مسجد گوهرشاد، کارگری می کرد. یه روز گوهرشاد خانم اومد برای نظارت. و این مرد هم از همون بالای داربست با یه نگاه؛ نه یک دل، که صد دل عاشــــق شد…! عقل میگفت: تو کجا و بانوی مجلله ای همچون گوهرشاد […]
مالک اشتر عـــــــاشــــــق علی? بود. اما علی میگه: «مالک! رضایت من اینه که تو بری مصر، نه منو خواهی دید و نه صدامو می شنوی» و مالک با رغبت عزم مصر میکنه. گرچه در بیابان [ در مسیر راه ] گریه ی فراق سر میــــده، ولی…
سوار از مرد ژنده پوش پرسید: «آبادی کدام طرف است؟» شنید: «این طرف.» سوار رفت. رسید به قبرستان! به تاخت برگشت و مرد بیچاره را به باد کتک گرفت که چرا دروغ گفتی؟! و مرا مسخره کردی؟!! ژنده پوش گفت: دروغ نگفتم، مسخره هم نکردم. چون گورستان از هر آبادی ای آبادتر است. گذر همه ی مردم به این آبادی می افتد!
ﺷـﯿﻄﺎﻥ ﻫﻢ ﻗﺮﯾﺐ ﺑﻪ ۶۰۰۰ ﺳـﺎﻝ ﻋﺒـﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ،
ﻋـﺎﺑـﺪ ﺷﺪ، ﺍﻣﺎ
“ﻋـَﺒـﺪ ” ﻧـﺸﺪ …
ﺗــﺎ ﻋـَﺒـﺪ ﻧـﺸﻮﯼ، ﻋﺒﺎﺩﺗﺖ ﺳـﻮﺩﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻧـﺪﺍﺭﺩ؛
ﻋـَﺒﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ:
ﺑﺒـﯿﻦ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﭼﻪ ﻣﯽﺧـﻮﺍﻫﺪ، ﻧﻪ ﺩﻟﺖ …
ﮐﺎﺵ ﺍﻳﻦ ﺭﺍ ﺑﻔﻬﻤﻴﻢ “