روزی دانشجوی جوانی برای مشورت اومد و گفت: میخام در دانشگاهمون کارفرهنگی بکنم، چه کار کنم بهتره؟
ازش پرسیدم: بلدی رخت و لباس بشویی؟ گفت: بله، بلدم! اما این چه ربطی به کارفرهنگی داره؟! من میخام کارفرهنگی کنم!
گفتم: حاضری لباسهای هم اتاقیت رو توی خوابگاه بشویی؟
اونقدر عصبانی بودم که اصلا نفهمیدم در حضور پیامبر چی میگم! با همون عصبانیت و پرخاش گفتم: ای سیـــــــاهِ زشت!!
هنوز این حرفم کامل از دهنم خارج نشده بود که پیامبر با حالتی سخت ناراحت، به من فرمودند: آیا به خاطر سیاهی اش اونو سرزنش میکنی در حالی که سفید بر سیاه فضیلتی نداره مگر به واسطه اعمال و رفتار؟!
…. و باید عفو کنند و گذشت نمایند. مگر دوست ندارید که خدا بر شما ببخشاید؟ و خدا آمرزندهء مهربان است.
توخانواده ای که وضع مالی خوبی نداشتن، پدر اون خانواده یک «میز» میخره که اونو خیلی دوست داشته… روزی پسرش وارد اتاق میشه و کاری میکنه که اون میز میشکنه! پدر هم به شدت ناراحت میشه و ضربه ای محکم به صورت کودک میزنه که منجر به كر شدنش میشه!