“عطــرخاکـــــ ” – رمان کوچیک –

سوار اتوبوس شد و بی هیچ مقدمه ای پرسید: دختر خانمای گل! بگید ببینم چرا اینجا اومدید؟

یکی از بچه ها گفت: خانم! راستشو بگم؟ قبلا نسبت به این مناطق فکر می‌کردم همه جاش خاکیه، مگه یه مشت خاک چه ارزشی داره که مردم برا دیدنش سر از پا نمیشناسن؟! نمی‌تونستم باور کنم خاک، آدما رو تغییر میده! سال گذشته با بی‌میلی، راهی این سفر شدم، اما تا پام به این وادی باز شد دلمو جا گذاشتم! حالا اومدم تا دوباره پیداش کنم.

ﺑﭽﻪ ﻫﺎﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ…

ﻭﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ِ ﻧﺎﯾﻠﻮنی ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯿﻪ ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ. ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ. ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ. ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.

پست نگهبانیش افتاده بود نیمه شب …

پست نگهبانیش افتاده بود نیمه شب
سر پست نشسته بود رو به قبله و اطرافش رو می پایید.
داشت با خودش زمزمه می کرد.
نفر بعدی که رفت پست رو تحویل بگیره دید مهدی با صورت افتاده رو زمین.
خیال کرد رفته سجده،هر چی صداش زد صدایی نشنید.

پیشنهاد استاد زن آمریکایی به دانشجویان کلاسش .

اگرکسی امتحان پایان ترم رو ۲۰ بگیره، من یک شب با اوخواهم بود..

وقتی وارد نیروی هوایی شدم در ابتدای ورود، باید یک سری آموزشها رو
در نیروی هوایی می دیدیم از جمله؛ آموزش زبان انگلیسی…
این کلاس ها، شروع آشنایی چندین ساله ی من با عباس بابایی بود
عباس، شخصیت خاصی داشت و ازهمه متمایز بود.

میخواهم شهید همت را جهانی کنم

– بعضیا علاقه ما رو به شهدا باور نمیکنن به دليل غفلتهای فرهنگی ست که باعث شده اين دو نسل از هم جدا بشن. اين ايده واقعا از روی دل بوده…
روز اول که اين کار رو شروع کردم، هيچوقت فکر نمی‌کردم اين موضوع اينقدر مطرح بشه…