کجا میری؟ گفتم پادگان، گفت بشین بریم…
دیدار اول:
شیشه رو کشید پایین
– کجا میری؟ گفتم پادگان، گفت بشین بریم..
دیدار اول:
شیشه رو کشید پایین
– کجا میری؟ گفتم پادگان، گفت بشین بریم..
پست نگهبانیش افتاده بود نیمه شب
سر پست نشسته بود رو به قبله و اطرافش رو می پایید.
داشت با خودش زمزمه می کرد.
نفر بعدی که رفت پست رو تحویل بگیره دید مهدی با صورت افتاده رو زمین.
خیال کرد رفته سجده،هر چی صداش زد صدایی نشنید.
با خون و چنگ و دندان، دشمن زخانه راندیم
اما به ماهـــــــواره تا خانه اش کشاندیم
جای شهید ، اسم ِ ، خواننده روی دیوار
آنها به جبهه رفتند، اینها شدند طلبکار!
دنیـــا مُشتـِش رو باز کرد
شهدا «گل» بودند و ما «پوچ»
خدا آنهارا برد ، زمان ما را !
اگرکسی امتحان پایان ترم رو ۲۰ بگیره، من یک شب با اوخواهم بود..
وقتی وارد نیروی هوایی شدم در ابتدای ورود، باید یک سری آموزشها رو
در نیروی هوایی می دیدیم از جمله؛ آموزش زبان انگلیسی…
این کلاس ها، شروع آشنایی چندین ساله ی من با عباس بابایی بود
عباس، شخصیت خاصی داشت و ازهمه متمایز بود.
– بعضیا علاقه ما رو به شهدا باور نمیکنن به دليل غفلتهای فرهنگی ست که باعث شده اين دو نسل از هم جدا بشن. اين ايده واقعا از روی دل بوده…
روز اول که اين کار رو شروع کردم، هيچوقت فکر نمیکردم اين موضوع اينقدر مطرح بشه…
حاج آقا تَقَوی، مسئول تدارکات گردان با قایقش میومد و روزی پنج دونه خرما بهمون میداد…
خیلی دوسش داشتیم، نه بخاطر خرما دادنش، به خاطر صفاش..
جعبه خرما رو که دستش میگرفت اسم و رسم ها رو فراموش میکرد! میخاد کف دست فرمانده گردان بذاره یا کف دست تک تیرانداز تازه کار
فقط پنج دونه…
لباسهای خیس به تنمون سنگینی میکرد…
همهمه ی بسیجی ها میان رعد و برق و شر شر باران گم شده بود…
گونی هایی رو که عراقی ها پله وار ، زیر کوه چیده بودنداز گل و لای لیز
شده بود و اسباب دردسر…
حاج آقا ماندگاری تو یکی از منبر هاش به نقل از یه استاد دانشگاه فرمود:
یه استاد دانشگاه میگفت خوابیده بودم خواب شهید همت رو دیدم با موتور اومد به من گفت بپر بالا نشستم پشت موتورش همین طور که داشت تو خیابونای تهران می رفت چشمم به اسم خیابونا و کوچه ها میافتاد انگار داره بهم آدرس میده خلاصه از کوچه ها وخیابونا که گذشتیم در یه خونه رسیدیم!
بـدنت را برای خود نگه دار
و ذهنت را به من بسپار
که بدن های زیبـا بسیارند اما
. ذهـــن های زیبـا انگشت شمار …