گنــ ـاه، خانه قلبم را تیره میکند و شما که نورانی ترین هستی، در خانه سیاه نمی مانی..
آن وقت خانه ی دلمان سوت و کور میشود مثل خرابـــه ها… مگر اینکه “توبه” آن تیره گی ها را از دل ببرد و دوباره پذیرای شما شویمـ…
گروهی از مسلمانان، کاخ سفید را فتح خواهند کرد؛ کاخی که نمادی از کاخ کسریٰ و آل کسریٰ است.
الهی هر که تو را شناخت ؛ کارش باریک و هر که تو را نشناخت ؛ راهش تاریک…
الهی توانائی ده که در راه نیفتیم و بینائی ده که در چاه نیفتیم…
الهی بر عجز خود آگاهم و بر بیچارگی ام گواه … مددت یدی… مددت یدی…
یه دل دارم حیدریه ، عاشقه مولا علیه
، من این دل ونداشتم
، از تو بهشت برداشتم
، خدا بهم عیدی داد ، عشق مولا علی داد…
اگه مغز خالی هم، مثل شکم خالی سر و صدا میکرد!
همه مردم به دنبال کسب علم و دانش می رفتند…
۱- خدا بد نده!
۲-جوان ناکام!
۳_عیسی به دین خود، موسی به دین خود!
۴_ ولش کردی به امان خدا!
۵- انسان جایز الخطاست!
در آلمان
دَم ِ مغازه ای نشسته بودم
مشتری ای برای خرید کتری وارد شد و قیمت ها رو می پرسید…
فروشنده، قیمت کتری ای که بدتر بود رو ، بالاتر از بقیه گفت.
نامش جُنیدی بود
از علمای ناصبی و دشمن سرسخت اهل بیت
به دستور معتصم (خلیفه)، معلم علی شده بود
کانالی پیش روی توست که تنهایی را در غربت فریاد میزند و هر یک از راویان، سوزی دارند… آهنگ یکنواختِ ضجه ها، در فضا می پیچد!… همه رفته اند به جز تو و چند راوی که در کانالِ مُشرف به قتلــگاه شهیــــدان وقوف کرده ای… چشمـ ها مثل آسمان شلمچه بارانی ست!
حجة الاسلام أحدی تعریف میکردند:
یه روز در جماران منبر میرفتم و خاطراتی از زندگی مقام معظم رهبری میگفتم. بعد از صحبتها، پزشکی اومد پیشم و گفت: «بذار منم براتون خاطره ای بگم:
یه روز در مطب نشسته بودم خانمی به همراه فرزندش به من مراجعه کردند.
کاش ستـــاره ی نجیــب آسمون
گــــره ی روســـــری شــو وا نکنـــه
کاشکــی هیــچ گلی برای دلبری
عطــــرشـــو حـــراج دنیــــــا نکنـــه
چرا نسبت به محجبهها اینقدر کینه دارند؟!
چرا جریان سلطه از وجود پدیدۀ متین و انسانی و ارزشمندی مثل حجاب اینقدر میترسه؟! دختر محجبهای که به میل خودش، یک متر روسری روی سر خودش گذاشته رو از مدرسۀ دولتی اخراج میکنن!! چرا اینها اینقدر از حجاب [حتی در کشور خودشون] میترسند در حالیکه تصریح کردهاند پوشش آزاده!!!
چرا باید صراحتا جوانهای ما رو دعوت به هرزگی بکنند؟!
بسم الله…
ابراهیم بت های خودت باش!!
می روم تا سَــر رود
شاید آنجا نفسی تازه کنم
می روم تا دل دشت
شاید آنجا به تماشای نسیمی برسم
مهندس طباطبایی میگه: یازده ماه از ملاقاتم با شیخ جعفر مجتهدی در آلمـــان می گذشت. یک بار حوالی غروب ایشون رو دیدم فرمودند: «عازم اتریش هستم و آنجا کاری دارم» ماشینی سوار شدیم و پس از طی چند کیلومتر بین راه پیاده شدیم، ساعتی گذشت تا به دامنـــــه ی کوه بلنـدی رسیدیم، زمین پر از برفـــــ شده بود. ایشون گفتند: «بالا بریم، گرچه سخته اما تا مولا رو داریم غم نداریم. اینجا محل مأموریت ماست؛ سه تا دانشجو زیر برف مانده اند و متوسل به حضرت مسیح شدند»