بارها شنیدهایم که قمهزنان به این روایت تمسک میکنند و بیخبر از همهجا میگویند: اگر قمهزنی و سر شکافتن در عاشورا و عزای حسین، علیهالسلام، جایز نیست پس چرا زینب، سلاماللهعلیها، سرش را به چوب محمل کوبید؟ روایتی که از زبان یک گچ کار اموی به نام مسلم جَصّاص گفته شده بنده کاری به ایرادات و تناقضات این روایت ندارم
بنده میخواهم از یک جنبه دیگر به این مطلب نگاه کنم
من در رمضان اسیر پرهیز شدم
با رنج ِ گرسنگی گلاویز شــدم
یک جمعه به عشق تو سحر پا نشدم
از ترس شکم ولی سحرخیز شدم!!
یه سؤال مهم:
اون همه آدم تو غدیرخم بودن،مگه میشه یهو خیلیا انکارش کنن؟!!!
آقای قرائتی گفت: یه بچه شیعه باید جواب این سؤال رو بلد باشه!
خود حاجی جواب رو با یه شاهد قرآنی ثابت کرد.
گنــ ـاه، خانه قلبم را تیره میکند و شما که نورانی ترین هستی، در خانه سیاه نمی مانی..
آن وقت خانه ی دلمان سوت و کور میشود مثل خرابـــه ها… مگر اینکه “توبه” آن تیره گی ها را از دل ببرد و دوباره پذیرای شما شویمـ…
روايت داريم :کسی که کلک ميزنه به او کلک ميزنن! گاهی ما از يه چيزهايی نمیگذريم ولی سيلی اونو ميخوريم؛ مثلا چاه بايد بيست متری کنده بشه ولی در ده متری اونو تموم میکنه، یا مثلا در بسته بندی کردن کلک میزنه…
نشونهٔ ملموسی که من بتونم خودم رو بسنجم اينه که الآنم رو با گذشته ام مقايسه کنم ببينم چقدر حساس تر شدم؟
خیلی از ماها «شهوت شنیدن» داریم و دلمون میخاد موعظه های ناب بشنویم، دلیلش هم مشخصه؛ واسه کیف کردن و لذت بردن خودمونه!
ای کاش همین اندازه که شهوت شنیدن داریم «شهوتِ عمل کردن» هم داشتیم؛ اونوقت اعمال و رفتارمون خیلی تغییر می کرد…
…. و باید عفو کنند و گذشت نمایند. مگر دوست ندارید که خدا بر شما ببخشاید؟ و خدا آمرزندهء مهربان است.
▤ ابن حجر هیثمی در ⇦ الصَّواعِقُ المحُرقه
▤ سیدجمال الدین در ⇦ روضة الأحباب
▤ شیخ علی خواص در ⇦ کشفُ الاستار
▤ نورالدین عبدالرحمن جامی حنفی در ⇦ شرح کافیه
خبرنگاری از آیت الله جنتی پرسید:
شما پیر شده اید ولی هنوز در دایره مدیران مانده اید؟ چرا؟
گفت این سوال را…
یکبار در تاریخ یاسر از عمار که نود دو سال داشت پرسید
عمار پاسخ داد:
« در کنار پیامبر بودن هنر نیست
در کنار علی ماندن هنر است »
اگه شیعیان ما – که خدا برای بندگی توفیقشون بده – قلبا در وفای به عهدشون «اجتماع» میکردند، سعادت «لقای ما» ازشون به تاخیر نمی افتاد و سعادت مشاهدهٔ ما با شتاب بهشون میرسید!
نمی دانستم الاغ ها و بارشان در سیاهی شب گم می شوند و من می مانم و خودم! سراسیمه به کوفه رفتم و جریان را برای حارث تعریف کردم. گفت: پیش یکی میبرمت که دیگر غصه نخوری.
اینقدر صدای اعمالت بلنده که صدای حرفاتو نمیشنوم…
شخصی نقل میکنه: برای درس و بحث به شهر قم آمدم. شبی آقای بهجت رو خواب دیدم و تمام شبهات و سئوالاتم رو مطرح کردم و ایشان هم جواب دادند. فردای آن روز (که جمعه بود) رفتم به جلسه آیت الله بهجت، تا خوابم رو به ایشان بگم.
وقتی به آنجا رسیدم، آقا فرمودند: جواب سؤال هایت همان هایی بود که در خواب گفتم. تردید نکن.
یک روز در ایام تحصیل در نجف اشرف، پس از اقامه نماز پشت سر آیت الله مدنی، دیدم که ایشان شدیدا دارند گریه میکنند و شانههایشان از شدت گریه تکان میخورد، رفتم پیش آیت الله مدنی و گفتم: ببخشید، اتفاقی افتاده که این طور شما به گریه افتادهاید؟