ابليس باز هم از مأموريتی برمیگشت

ابليس باز هم از مأموريتی برمیگشت
خوشحال بود… پرسيدند:
فرمانده! گمراه كردن آدما چه فايده اى داره؟
ابليس جواب داد: امامشون كه بياد، عمر ما تموم میشه!
اینها رو كه غافل كنيم امامشون ديرتر میاد!

تا حالا با پیرمردها صحبت کردین؟

تا حالا با پیرمردها صحبت کردین؟ بیشترشون نسبت به گذشته شون به شدت افسوس و حسرت می خورند!
↻ بعضیاشون حسرت می خورند که ای کاش بیشتر کیف می کردیم.

” يا كٓريمٓ الصَّفْح ” معناش خيلي جالبه .

یه وقتی یه کسی تو رو می بخشه اما یادش نمیره که فلان خطا رو کردی و همیشه یه جوری نگات می کنه که تو می فهمی هنوز یادش نرفته یه جورایی انگار که سابقه بدت رو مدام به یادت میاره. ولی یه وقتی یه کسی تو رو می بخشه و یک طوری فراموش می کنه انگار نه انگار که تو خطایی رو مرتکب شدی. اصلا هم به روت نمیاره. به این نوع بخشش میگن صَفح.

هر نامه ای قطعا حامل پیامی ست که از دل برآمده…

هر نامه ای قطعا حامل پیامی ست که از دل برآمده… وقتی مقام معظم رهبری نامه ای مرقوم فرموده اند، آن هم خطاب به جوانان اروپا و امریکای شمالی، به نظر شما در دل آقا چه میگذرد؟!
قطعا این صرفا یک نامه نخواهد بود!

زمان دومرتبه تکرار میشود؛هشدار!

به دفتر شهدا غیراز این وصیت نیست
که شاهراه سعادت بجز ولایت نیست
وهیئتی که سیاسی نبود هیئت نیست
آهای “بچه ولایی” اگر که زحمت نیست
جلوتر از ولی امر خویش راه نرو
وباطناب جهالت درون چاه نرو

دختر و پسر دانشجو!!

یه روز مقام معظم رهبری به کوههای اطراف تهران رفته بودند، با دختر و پسری دانشجو برخورد میکنند که به لحاظ ظاهری وضع مناسبی نداشتند!! دختر و پسر فکر کردند که الان آقا دستور دستگیری شونو میده!!
اتفاقا مقام معظم رهبری باهشون صحبت کردند و از شغل و فامیل بودنشون سئوال کردند؛ پسر وقتی با برخورد زیبای آقا مواجه شد، واقعیتش رو گفت که «باهم دوست هستیم»

چشماتو ببند… بیا… اینجا فکه ست…

ینجا سنگینی فضا را می‌فهمی! بی تابی جوانان را حس می‌کنی! صدای باران را… هلهله ی یاران را…. آروم بخون… زمزمه کن… و بگذار تو خود بشنوی زمزمه را…

چشماتو ببند… بیا… اینجا فکه ست…

شهـــــر خدا؛ شهرفرنگ نیست!

اگه کسی به زندگی مدل غربی عادت کرده که مثلا پای یک برنامه جذاب تصویری بنشینه و اون برنامه هم با تسخیر کردن عقل و احساس، به روحش نفوذ کنه و در او تاثیر بگذاره… چنین کسی باید فکر تاثیرپذیــــــری از رمضان رو از سرش خارج کنه.

بلوز سفید تمیز و قشنگی با یه دامن سرخ تنش بود…

بلوز سفید تمیز و قشنگی با یه دامن سرخ تنش بود. جلوی آینه ایستاده بود و با وسواس موهاشو شونه می کرد. گفتم: «مزاحم شدم، جایی میخای بری…؟!»
گفت: «جایی که نه اما…» حرفشو نصفه گذاشت، موهاشو بافت و پشت سرش انداخت.
همینطور که با من حرف می زد سر و صورتشم مرتب میکرد. گردنبند ساده و زیبایی انداخت گردنش. ملیح شده بود. کم کم نگران شدم! نکنه مهمون داره؟! نکنه…؟!

اینجا نوفل لوشاتو – پاریس

شب ولادت حضرت مسیح بود، مثل هر سال به هم تبریک می گفتیم… در زدند. مرد غریبه ای بود با گل و شیرینی… چنین رسمی تو محله مون نداشتیم! با لهجه ای شکسته بسته گفت:

یادداشت استاد پناهیان

انقلابی که سرآغازش از مکۀ مکرمه بود و مقدماتش را تمام انبیاء فراهم کرده بودند. بذر شجرۀ طیبۀ «انقلاب اسلامی» در کنار چشمۀ زمزم به دستان پاک پیامبر اکرم(صلی‌الله‌علیه‌وآله) کاشته شد. در مکه آن را سرکوب کردند، از مدینه سربرآورد. در مدینه مظلوم واقع شد، در کوفه به اقتدار رسید. در کوفه با ناجوانمردی خواستند آن را به خاک بسپارند، در کربلا قیام کرد. در عاشورا آن را به خاک و خون کشاندند تا نابودش کنند، ریشه‌های خود را در دل زمین گستراند و جاودانه شد؛ تا در زمان ما جلوه‌گر گشت و ۲۲ بهمن ۱۳۵۷ سرزمین ما را رویاند. ما از این شجرۀ تنومند طیبه که در جان جامعۀ ما سر از خاک تاریخ بیرون زده بود، شاخه‌ای با نام «جمهوری اسلامی ایران» دریافت کردیم و آن را به مثابه نهالی نهادینه کردیم که زیر سایۀ آن زندگی کنیم.