اتفاقی عجیب!!!

در مسیر جنگ صفین (کنار نخلستونی) برای نماز مغرب توقف کردیم، حضرت امیر رفتند وضو بگیرند. مردی با موها و ریش های سفید و چهره ای نورانی نزدیک ایشان شد و با احترام سلام کرد و گفت:
« مرحبا به وصی آخرین پیامبر، رئیس پیشانی سفیدان…

تنهـــــــاترین انسان…

آدم های عادی تنها می شوند به این دلیل که اطرافیان خود را از دست می دهند، اما زندگی رهبران ماجرایی متفات دارد؛ آنها این قابلیت را دارند که حتی با حضور انبوه پیروان و در میان سیل جمعیت طرفداران خود، تنهــــــا بمانند!
در حقیقت آنها به این دلیل که رهبر محسوب می شوند تنهایی ِمردم عادی را پشت سر گذاشته اند، گرچه همیشه افرادی در کنارشان هستند که باعث شود تنها به نظر نرسند

«سَمُرَة بن جُندَب» رو میشناسی؟

اواخر عمرش
معاویه (برای سوء استفاده تبلیغاتی) ازش خواست، علیهِ امام حسین، حرف بزنه
واسه همین بهش پنجاه هزار دِرهَم پیشنهاد داد!
(یعنی پنج هزار مثقال طلا) اما سَمُره قبول نکرد.
صدهزار، صدوپنجاه هزار، دویست هزار درهم … ولی او نپذیرفت!

نمی فهمم کشاورزی چه ربطی به انرژی هسته ای داره؟

طبق آمار رسمی، سالانه حدود ۲۵ تا ۳۰ درصد از محصولات کشاورزی و غذایی تولیدی خودمون رو به خاطر فساد از دست میدیم!! و جالبه بدونید که به همین دلیل یه اداره کل به نام «مدیریت ضایعات» در وزارت کشاورزی وجود داره!

عشق یعنی …

وقتی به ترجمهٔ «عشـــق» در ادبیات غنی و عارفانهٔ فارسی نگاه میکنیم، اونو اصطلاحی برای «محبت شدید» می یابیم که شاخص اصلیش «ازخودگذشتگی» ست! حالا اگه برای معشوق ِنازنینی باشه که لایق چنین عشقی ست، چه اتفاقی میفته؟!
{عَزیزٌ عَلَیَّ أن أرَی الخَلق و لاتُری…َ}

چادری که هشتاد یهودی رو مسلمان کرد…!

مرد یهودی از خواب پرید و به سرعت رفت سمت اتاق. چادر رو که دید، همه چی یادش اومد؛ چادر فاطمه(س) رو به جای قرض به علی(ع)، امانت گرفته بود. نور چادر، اتاق رو پر کرده بود!! مرد یهودی و همسرش از تعجب اقوامشــون رو خبـــــــر کردند.

توی حوزه علميه ای كه ساختی طلبه ای شراب ميخوره!!!

ناگهان همهمه ای تو مدرسه پيچيد. طلاب صدا ميزدن حاجی اومده… اين وقت روز چه کار داره؟! [از بازار به مدرسه اومده بود] عباسقلی خان مستقیم به اتاق من اومد و بقيه طلبه ها هم دنبالش، همگی داخل اتاق نشستند. ناگهان عباسقلی خان به تنهايی از جايش بلند شد و کتابخانه کوچیکم رو نشونه رفت. رو به من كرد و گفت: لطفا بفرماييد نام اين کتاب قطور چيست؟

زندگی شهد گل است

زندگی شهد گل است
زنبور زمان میخوردش
آنچه میماند
عسل خاطره هاست…

به شما چه؟ !!

پسرک با مادرش رفته بودند بازار، کفش بخرند. بمحض اینکه وارد مغازه شدند، چشم مادر به دختر نوجوانی افتاد که شالش در حال افتادن بود. یادش اومد که با دیدن هر منکری، تذکر دادن واجبه، مثل نماز و قضا نداره!

بیست داستانک از حاضر جوابی های شهید مدرس…

رضا در اوّل خیابان سپه محوطه‌ی بزرگی را که به نام باغ ملّی بود تعمیر و بازسازی نموده، مراسم نظامی را در آن برگزار می‌کرد. در بالای سر در بزرگ آن، مجسّمه‌ی نیم تنه‌ای از خود نصب نمود که مانند دو مجسّمه از پشت به هم چسبیده بود که هم از بیرون، تمام صورت پیدا بود و هم از درون.

روزی برای مراسمی، مدرّس را دعوت کردند. هنگامی که مدرّس به باغ ملّی رسید، رضاخان و عدّه‌ای دیگر از وی استقبال کردند و رضاخان به شرح و توصیف پرداخت. سپس در چادری نشستند.