چند سال پیش در یك روز گرم تابستان پسر كوچكی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده كنان داخل دریاچه شیرجه رفت .
مادرش از پنجره نگاهش می كرد و از شادی كودكش لذت می برد . مادر ناگهان تمساحی را دید كه به سوی پسرش شنا می كرد.
مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد.پسر سر را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
خودتون ببینید… / ترجمه قسمتی از متن یکی از کامنت ها :
( مسلمانانی که این بلاها را بر سر خود می آورند… چه بر سر دیگر ادیان خواهند آورد؟! )
آنچه پشت در شکست؛ پهلوی فاطمه نبود، حرمت فاطمه بود!
می روم تا سَــر رود
شاید آنجا نفسی تازه کنم
می روم تا دل دشت
شاید آنجا به تماشای نسیمی برسم
شما بهعنوان یک انسان مسلمان، مؤمن، صاحب فکر، باید نگاه کنید، تکلیفتان را احساس کنید، تحلیل داشته باشید؛ نسبت به اشخاص، نسبت به جریانها، نسبت به سیاستها، نسبت به دولتها، موضع داشته باشید، نظر داشته باشید.
اینجور نیست که شما باید منتظر بمانید، ببینید که رهبرى دربارهى فلان شخص، یا فلان حرکت، یا فلان عمل، یا فلان سیاست چه موضعى اتخاذ میکند که بر اساس آن، شما هم موضعگیرى کنید؛ نه، اینکه کارها را قفل خواهد کرد.
جالبه ، اما درست و غلطش رو نمیدونم، بیشتر جنبه ی سرگرمی..
« خدا از بنده ای که در بین همراهان برای خودش امتیازی قائل باشه بیزاره! » محال بود به کاری مشغول باشیم و پیامبــر قسمتی از اون کار رو به عهده نگیرند.
سه نفر از رزمنده های مقاومت اسلامی رو دیدم که آهسته داشتند به سمت ما نفوذ میکردند تا سربازامون رو غافلگیر کنند.
به نظرم اومد اونا هدفهای بسیار آسونی هستند، لذا همین که خواستم هدفگیری کنم و بطرفشون شلیک کنم، ناگهان با مردی سوار بر اسب و شمشیر به دست مواجه شدم که ضربه ای به من وارد کرد و از نظرم دور شد!! ….خیلی وحشت زده شده بودم!!!
بعضیا معتقدند باید آزادی باشه؛ توی این مملکت که همه مسلمون نیستن.. همه که به حجاب معتقد نیستن.. چرا باید زورکی روسری سرشون بکنیم؟ (و یه سری مسائل دیگه) …
شاید بشه گفت: وقتی تنها هستی میتونی آزاد باشی.
اما اوناییکه حرفشون: آزادی در جامعه است، در متن زیر [منصفانه و منطقی] تامل کنید:…
مردم را دور خودش جمع كرده بود، ميگفت زينب است؛دختر فاطمه بردنش پيشه خليفه . پرسيد: ” چطور جوان ماندهاي؟”
گفت:
“پيامبر دست كشيد بر سرم تا هر چهل سال يك بار جوان شوم.”
علي بن محمد آمد، رو به زن گفت:
حاج آقا تَقَوی، مسئول تدارکات گردان با قایقش میومد و روزی پنج دونه خرما بهمون میداد…
خیلی دوسش داشتیم، نه بخاطر خرما دادنش، به خاطر صفاش..
جعبه خرما رو که دستش میگرفت اسم و رسم ها رو فراموش میکرد! میخاد کف دست فرمانده گردان بذاره یا کف دست تک تیرانداز تازه کار
فقط پنج دونه…
مولوی اهل تسنن بهم گفت: چرا شما شیعه ها نمازِ ظهروعصر و مغرب عشا تونو باهم میخونید؟! در صورتیکه پیغمبر فقط در موقع سفر یا خطر اجازه داده باهم بخونیم!
گفتم چون کتابهای شما رو با دقت خوندم. تعجب کرد!!
۱٫ پیراهنی به بهای هفت درهم.
۲٫ روسری به بهای یک درهم.
۳٫ قطیفه مشکی.
۴٫ یک تخت عربی از چوب و لیف خرما .
به یه لحظه، تخت ملکهٔ سبا رو در حضور حضرت سلیمان حاضر کرد!
در قرآن اومده: «کسی که بخشی از علم کتاب رو داشت (آصف بن برخیا) گفت: من اون تخت رو قبل از اینکه پلک بزنید، پیش شما میآورم» و البته این کار رو هم انجام داد… امام باقر میفرمایند: «اسم اعظم خدا ۷۳ حرف داره که آصف بن برخیا تنها با دانستن یک حرف اینگونه قدرت نمایی کرد.»
برادران يوسف وقتی می خواستند يوسف رو توی چاه بندازن، يوسف لـبـخـنـدی زد!
يهودا پرسيد: چرا می خندی؟ اينجا که جای خنده نيست!