دوستان ولایتمدار این مناظره رو از دست ندید .
حضرت امام:
من به خال لبت اى دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
حضرت آقا:
تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی؟
تو طبیب همه ای، از چه تو بیمار شدی؟
حضرت امام:
من به خال لبت اى دوست گرفتار شدم
چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
حضرت آقا:
تو که خود خال لبی از چه گرفتار شدی؟
تو طبیب همه ای، از چه تو بیمار شدی؟
اما ۵۰شبِ پیش، ماشین زد به دخترم، ۹سالشه، خون ریزی مغزی کرد! دکترا گفتند ضربه شدید بوده، خیلی بتونیم نگهش داریم نهایتا ۳ روزه! به دکتر گفتم از هر جای دنیا میخای دکتر بیاری بیار، پولش با من. گفت: چرا متوجه نیستی؟! ضربه به مغز شدید بوده، اصلا نمیشه کاریش کرد! شروع کردم به دَری بری گفتن که شماها فقط اسمتون دکتره! هیچ کاری بلد نیستید…
۴۴۱۲۰۵۰ مقام معظم رهبری توصیه به جوانان
۴۴۱۸۲۸ مقام معظم رهبری کجایند عمارها
۴۴۱۲۴۲۸ مقام معظم رهبری وظیفه امروز ما
۴۴۱۲۱۵۵ مقام معظم رهبری شور انقلابی
۴۴۱۲۴۲۵ مقام معظم رهبری همت کنیم
تا حالا نشده که من از نماز شب ِ ایشون، بیــدار بشم” چون اصلا چراغ رو روشن نمیکردند؛ نه فقط چراغ اتاق رو، بلکه چراغ راهرو و حتی چراغ دستشویی رو! که نکنه کسی بیدار شه! عجیب تر اینکه حتی وقت وضو برای نماز شب شون، یک ابر زیر شیر میذاشتن که آب چکه نکنه و صداش کسی رو بیدار نکنه!
اگرکسی امتحان پایان ترم رو ۲۰ بگیره، من یک شب با اوخواهم بود..
وقتی وارد نیروی هوایی شدم در ابتدای ورود، باید یک سری آموزشها رو
در نیروی هوایی می دیدیم از جمله؛ آموزش زبان انگلیسی…
این کلاس ها، شروع آشنایی چندین ساله ی من با عباس بابایی بود
عباس، شخصیت خاصی داشت و ازهمه متمایز بود.
فرض کن پدرت نصف شب، در اتاقت را باز کرده و انگار نه انگار در خواب ناز هستی، بیدارت می کند و می گوید: بلند شو و ماشین را بشوی!!
چرا من؟ چرا نیمه شب؟ مگر فردا را از ما گرفته اند؟ اصلا به من چه؟ مگر ماشین را به من می دهی که رانندگی کنم که حالا بشویم؟ و آنقدر حق را به خودت می دهی که قسم می خوری عمرا اگر بلند شوم… محال است… اصلا خودش بشوید…
آیت الله بهجت(ره) می فرمودند: «آنچه معاویه و یزید بالفعل داشتند، ما بالقوه داریم. خیلی به خود مغرور نشویم. این طور نیست که آنها از جهنم آمده باشند و ما از بهشت. به خدا پناه می بریم!» (درمحضربهجت/ج۱/ص۸۱)
گاهی وقتا ما آدمای بی رحمی هستیم ولی خودمون نمی دونیم! مثلا اگه صد نفر انسان بی گناه رو جلوی ما سر بِبُرند، میگیم: «بی خیال! فقط کسی ما رو اذیت نکنه و به ما آسیب نرسونه، عیبی نداره. ســر ما رو که نبریدند!»
آدما باید مث آهن ربا باشن
جاذبه شون بیشتر از دافعه شون باشه
البته مسلمون حتما باید آهن ربا باشه
وگرنه مسلمونی نکرده
اما شاید بگی:
“بعضی وقتا دافعه هم خوب چیزیه”
امام صادق(علیه السلام) فرمودند:
هر کسی باور داشته باشه که از دیگران بهتره، متکبره. [ راوی پرسید: ] اگه نظرش این باشه که “با دیدن گنــاهکار بودن دیگری و سالم بودن خودش” از اون بهتره چی؟ امام فرمودند: هیهـــــــات! چطور چنین فکری میکنه با اینکه شاید گناه او بخشیـــــده بشه ولی تو بازداشت بشی و مورد بازپرسی قرار بگیری!!
مرحوم علاّمه ی بحر العلوم در نجف اشرف، به حرم امیرالمؤمنین عليه السلام مشرّف شد، امام زمان عجّل الله تعالی فرجه الشّریف را کنار ضریح مشاهده کرد، که قرآن تلاوت می کنند، با خودش زمزمه کرد:
چه خوش است صوت قرآن ز تو دل ربا شنیدن / به رخت نظاره کردن، سخن خدا شنیدن
شادی روح شهدای هسته ای، سعی کنیم… مطالعه کنیم… کار کنیم… کار قوی تولید کنیم… آب رو برا دشمن گِل آلود نکنیم… جدیت و استمرار داشته باشیم… استخون در گلوی کفر باشیم… کارای بی خود و بی فایده و کم فایده نکنیم… تو دهنی به جهان ظلم و کبر بزنیم… پشتیبان ولایت فقیه باشیم… زمینه ساز ظهور حضرت بقیة الله (عج) باشیم…
هی میگین رزمنده جانباز مفقودالاثر شهید !
خب میخواستن نرن!
کسی مجبورشون نکرده بود که!
یکی از علما میگفت مورچه ای دیدم که از زیر خار و خاشاک یک دونه گندم پیدا کرد و به زور بیرونش آورد. به زحمت حملش کرد. هر جا پستی بلنـــــدی بود می افتاد و دوباره حرکت می کرد، پشت سرش راه افتادم. خیلی رفت. با سختی! رسید دَم خونه اش. یکدفعه گنجشکی اومد و مورچه رو با دونه گندمش خورد!
زمانی علمای اهل تسنن مرحوم علامه امینی (صاحب کتاب الغدیر) را برای صرف شام دعوت می کنند. اما علامه امینی امتناع می ورزد و قبول نمی کند . آنها اصرار می کنند که علامه امینی را به مجلس خود ببرند.
به علت اصرار زیاد علامه امینی دعوت را می پذیرد و شرط می گذارد که فقط صرف شام باشد وهیچ گونه بحثی صورت نگیرد آنها نیز می پذیرند. پس از صرف شام یکی از علمای اهل سنت که در آن جمع زیادی از علما نشسته بود (حدود 70 الی 80 نفر) می خواست بحث را شروع کند که علامه امینی گفت : قرار ما این بود که بحثی صورت نگیرد
رفيقی داشتم که اهل معرفت بود. بيشتر اوقات، تنهايی میرفت قبرستون و اونجا مینشست فکر میکرد. یکبار ازش پرسيدم تا حالا تو قبرستون چيز عجيبی به چشمت نخورده؟ گفت: اتفاقا دیروز یه کسی رو دفن کردند، بستگانش که رفتند برای من مکاشفه ای رخ داد. ديدم جوانی بسيار زيبا و خوش عطر به قبر نزديک شد و بعد ناپديد شد.