نقره سپید / کتابی ست درباره ی مسائل قبل و بعد از ادواج
نقره سپید / کتابی ست درباره ی مسائل قبل و بعد از ادواج
از حجة الاسلام رنجبر (شخصیت تلویزیونی) / طبع ایشون اینه که کوتاه، مختصر و مفید به همراه مثال، نکاتی رو مطرح میکنن…
نقره سپید / کتابی ست درباره ی مسائل قبل و بعد از ادواج
از حجة الاسلام رنجبر (شخصیت تلویزیونی) / طبع ایشون اینه که کوتاه، مختصر و مفید به همراه مثال، نکاتی رو مطرح میکنن…
گنــ ـاه، خانه قلبم را تیره میکند و شما که نورانی ترین هستی، در خانه سیاه نمی مانی..
آن وقت خانه ی دلمان سوت و کور میشود مثل خرابـــه ها… مگر اینکه “توبه” آن تیره گی ها را از دل ببرد و دوباره پذیرای شما شویمـ…
من در رمضان اسیر پرهیز شدم
با رنج ِ گرسنگی گلاویز شــدم
یک جمعه به عشق تو سحر پا نشدم
از ترس شکم ولی سحرخیز شدم!!
به دفتر شهدا غیراز این وصیت نیست
که شاهراه سعادت بجز ولایت نیست
وهیئتی که سیاسی نبود هیئت نیست
آهای “بچه ولایی” اگر که زحمت نیست
جلوتر از ولی امر خویش راه نرو
وباطناب جهالت درون چاه نرو
کسی که خیالش از خودش راحت باشه، معلومه که به عیب گرفتن از دیگران مشغول میشه! البته باید توجه داشت که “عیب جویی” با “تذکر دادن” فرق داره! و فرقش در نوع انتقال مطلب، قابل احساسه…
▤ ابن حجر هیثمی در ⇦ الصَّواعِقُ المحُرقه
▤ سیدجمال الدین در ⇦ روضة الأحباب
▤ شیخ علی خواص در ⇦ کشفُ الاستار
▤ نورالدین عبدالرحمن جامی حنفی در ⇦ شرح کافیه
كوتاه كن كلام… بماند بقيه اش
مُرده ست احترام… بماند بقيه اش
از تيرهای حرمله يك تير مانده بود
آن هم نشد حرام… بماند بقيه اش
این میگه: هو چه خبره؟ اون میگه: به توچه!
این: چـــرا داااد میزنی؟ اون: دلم میخــاد!
این: عددی نیستی! اون: بیشین بینیم باااا
این: ریز میبینمت! اون: زرشک!!
چند سال پیش در یك روز گرم تابستان پسر كوچكی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده كنان داخل دریاچه شیرجه رفت .
مادرش از پنجره نگاهش می كرد و از شادی كودكش لذت می برد . مادر ناگهان تمساحی را دید كه به سوی پسرش شنا می كرد.
مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد.پسر سر را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
علی احمدی ۱۳ساله – ساکن استان فارس، که سرحلقــه ی یکی از حلقه های صالحینه، میگه: با صحبتهای امام جماعت مسجدمون و کمک مربیان، وقتی از فرهنگِ بدِ ماهواره مطلع شدم، تصمیم گرفتم اول از خونه ی خودمون شروع کنم.
پیراهن سیاه… کجایی رفیق من؟
اندوه و اشک و آه! کجایی رفیق من؟
بوی محرم است فضارا گرفته است
ای بی نظیر ماه، کجایی رفیق من؟
ﺷﻤﺮ ﯾﮏ ﻗﻠﻮﭖ ﺍﺯ ﻧﻮﺷﺎﺑﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﻧﺪﻩ ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻣﺪﺍﺣﯽ ﮔﻮﺵ بدﯾﻢ ! ﻋﻤﺮﺳﻌﺪ ﺑﯽﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺑﯽﺭﻏﺒﺘﯽ ﺷﻤﺮ ﺳﯽﺩﯼ ﺭﺍ ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺭﺍﯾﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ
ﺍﺳﭙﯿﮑﺮ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﮐﺮﺩ . ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻌﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﺣﺴﯿﻦ ﺣﺴﯿﻦِ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﭙﯿﮑﺮ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ . ﺷﻤﺮ ﺑﻘﯿﻪ ﻧﻮﺷﺎﺑﻪ ﺭﺍ ﺳﺮ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺍﯾﻦ ﺩﯾﮕﺮ ﮐﯿﺴﺖ؟
– ﺗﺎﺯﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺳﺖ . ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋَﻠَﻤَﺶ ﮐﺮﺩﯾﻢ . ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻢ ﺭﻭﺵ ﮐﺎﺭ ﮐﻨﻨﺪ .
– ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻭﺻﻞ ﻧﯿﺴﺖ؟
– ﻧﻪ … ﻧﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩﯼ ﻧﻪ ﭼﯿﺰﯼ . ﺧﻮﺩﺵ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﺪﺍﺣﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ .
ﻋﻤﺮﺳﻌﺪ ﻧﯿﺸﺨﻨﺪ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ: ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﻣﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯾﻢ .
# عقد در قاهره (مصر) – عروسی در تهران (ایران)
# رضاشاه(پدر محمدرضا) دستور داد در مسیر راه آهن، همهٔ خونه های روستایی رو رنگ سفید بزنن و به اصطلاح مسیر عروس و خانواده اش رو نو سازی و تر و تمیز کنن..
# در جاهایی هم که قطار از شهر رد میشد طاق نصرت هایی با شکوه بستند و پارچه های خوش آمدگویی و مبارکباد آویزون کردن..
# میهمانان عروسی حدود هزار نفر یا بیشتر بودن… به همین خاطر از آلمان چند نفر متخصص برگزاری مهمونی استخدام کردن که به تهران اومدن و سور و سات مهمونی رو فراهم کردن..
بهش گفتم:
– «تو خیلی خوبی، بیا حجاب رو هم به خوبیهای دیگه ات اضافه کن..» گفت:
– «من حجابم کامله، فقط یه کم از موهام بیرونه، نه آرایش می کنم، نه لاک می زنم، نه صندل می پوشم…»
سال بعد وقتی دیدمش
روزنامه خیلی زود آتیش میگیره!
نیازی هم به تشریفات و مقدمات نداره؛ نه نفت میخاد نه بنزین..
زود روشن میشه و آتیش ِگرم و زیاد… اما زودم خاموش میشه و فقط ازش دودهٔ سیاه می مونه!!